- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 179635 - 90/5
- وزن: 0.50kg
صدای بال سیمرغ
نویسنده: عبدالحسین زرین کوب
ناشر: سخن
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 235
اندازه کتاب: وزیری گالینگور روکشدار - سال انتشار: 1378 - دوره چاپ: 1
کیفیت : نو ؛ لبه روکش کتاب سائیدکی مختصری دارد
مروری بر کتاب
درباره زندگی و اندیشه عطار
عطار! عطار پیر بعد از سالها همدلی و دلشناختگی حالا میبینم هر روز بیش از پیش دنیای من و احساس و اندیشه ای که بر آن حاکم است از دنیای تو و آرمان و اندیشه ای که در آن فرمانرواست دور و دورتر میشود. با وجود سالها آشنایی احساس میکنم هنوز فاصلۀ بسیاری ما را از یکدیگر جدا میکند.اکنون، قاف وحدت که سرحد دنیای ماورای حس است قلههایش در مه و برف فراموشی محوست. صدای بال سیمرغ را که پرافشانی او نشان عزلت گزینی از دنیای ماست دیگر هیچ کس نمیشنود. غیر از تو که آن را میشنید و که آن را تکرار میکرد؟ چه قدر از دنیای ما فاصله گرفتهای؛ عطار! با این همه نزدیکی چقدر از هم دور ماندهایم.
آشنایی ما هم به سالهای دور میرسد- سالهای دور اما نه این قدر دور که امروز احساس میکنم. اولین برخورد ما کی بود؟ در آن سالهای خرسندی و خوش خیالیهای عاری از دغدغه در اطراف من هر چه بود معجزه بود؛ آسمان که بالای سر انسان معلق بود و زمین که در فضا حرکت میکرد معجزه بود، آبشار و نسیم و شکوفه و درخت و ستاره و هر چه بود معجزه بود. مادر معجزه بود، پدر معجزه بود، و پدر بزرگ پیر که حرفۀ تو را پیشه کرده بود نیز معجزه بود.
تو نیز در همان اولین برخورد که در منظومۀ کوتاه بیسرنامه ات با من کردی معجزه ای واقعی بودی. معجزه بودنت را نمیتوانستم باور نکنم و انسان بیسر که شعر بگوید و راه برود و از درد و عشق خدا نغمه سرکند برایم معجزهای زیبا بود. هنوز هشت نه سال بیشتر نداشتم و در همان سالهای دور بود که بیسرنامهات مرا مجذوب تو ساخت. یادت هست عطار؟ البته یادت نیست چون تو در آن وقت سر نداشتی و من که با جان و دل یک کودک خردسال، به معجزههای بیسرنامه دل بسته بودم و آن را از بر کرده بودم، هرگز تو را با سر ندیدم - پس آن پیشانی بلند درخشان که میبایست این تن بی سر اما زنده و تپنده را هدایت کند چه میشد؟ با این مثنوی کوتاه آکنده از افسوس و حسرت بود که با تو آشنا شدم و آن را باور کردم.
اما تو آن را باور نکردی چون بیسرنامه مال تو نبود. طی سالهای بعد، در هر فرصتی که دست داد کتابهای دیگر را که نام تو روی آنها بود خواندم- هیلاج نامه، جوهر الذات، مظهرالعجایب، پندنامه، گل و هرمز .... و چقدر طول کشید که دریافتم آنها هم از تو نیست. خوب شد که اینها از تو نیست. اگر بود که میتوانست اتهام پرگویی و بیهوده گویی را از تو رفع کند؟ اما آن چه مال تو بود، عطار پیر، برایم آموزنده، مایۀ لذت و موجب تأمل و عبرت بود. منطق الطیر را بارها خواندم، چاپهای بازاری مصیبت نامه، الهی نامه اسرارنامهات را بارها با لطف و لذت خواندم. چه زبانی! چه بیانی. بارها از قصهای کوتاه یا از موعظه ای تأملانگیز غرق لذت یا غرق حیرت شدم.
در بین قصّه های مثنویات، تعدادی قصّه های کوتاه یا بلند هست که بحث در آنها برای منتقد چالش انگیز می نماید و بعضی از آنها در ادبیات غربی هم نظایر دارد_ که تفاوت آنها جالب و وحدت منشأ آنها محتاج بررسی است. از این جمله در بین قصّه هایی که در باب شگفتی های عالم نقل کرده است، داستان ققنوس و داستان بوقلمون در خور ذکر است، در جمله داستان های بالنسبه بلند، قصّه ی پارسا زن مرحومه در الهی نامه و داستان شیخ صنعان در منطق الطیر متضمّن نکته های جالب است.