- موجودی: موجود
- مدل: 194307 - 66/1
- وزن: 0.30kg
شکارچی باد
نویسنده: مانی صحراگرد , ایرن عسگری
ناشر: ایران بان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 180
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1392 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
پایان این تاریکی ما همه می میریم
ملکه هالن می میرد و فضای آرام قصر به هم می ریزد. سیکابارو به دنبال کشف راز مرگ مادرخوانده اش است. دنیای لطیف دختر دگرگون می شود، پی به رازهای پیچیده ای می برد که در سینه ی بزرگان قصر پنهان شده است و خبر ندارد به زودی با چه ماجراهایی روبه رو خواهد شد. سرزمین مارن در آستانه ی تغییر بزرگی قرار دارد و نژادهای مختلف به زودی شاهد تکرار تاریخ خواهند بود.
باید آغازی داشته باشد، مثل همیشه. از گنگی یک لحظه. خوابها از هیچ جایی شروع نمیشوند. میداند بعد از بیداری یادش خواهد آمد که از جایی در دنیای خواب بیدار شده ولی الان تنها یک بیننده است. دختری تنها در دشت. علفزارها را باد تکان میدهد. موهایش را باد تکان میدهد ولی صورتش درکی از وجود وزش باد ندارد....
جاده از میان جنگلی می گذشت که درخت های سر به هم کشیده اش در سکوت به عبور رهگذران چشم دوخته بودند.کاملاً پیدا بود این جاده متروکه است و مدتی طولانی ست که استفاده نشده. شاخه ها و برگ های خرد شده همه جا را پوشانده بودند و مسیر کوبیده شده برای عبور از زیر آن ها به سختی پیدا می شد.
نگهبانی دوش به دوشِ زنِ شنل پوش راه می رفت. فرمانده، پشت سر آن دو میان پوشش فلزی چند لایه ی خاکستری اش می آمد. کوچک ترین نشانی از خشونت در رفتارشان نبود و به سختی می شد حدس زد که این گروه زندانی ویژه ای را جا به جا می کنند. پشت سر آن سه نفر، صف چهارده نفره ی سربازان به دو ستون در سکوت حرکت می کردند. با آن که نیمی از بهار گذشته بود هنوز باد سردی در سراسر این جاده ی جنگلی، می وزید.
پیچک ها، جابه جا راه باز کرده بودند. گاهی صدای خسته ی پرنده ای می آمد. تاریکی در دل درختان خوابیده بود. آسمانِ کم پیدا، لحظاتی کوتاه از میان خطوط درهم شاخه ها پیدا می شد و ستون باریکی از نور، زمینه ی تاریک جاده را بر هم می زد. رنگ آبی شنل زیر لکه های روشنایی جان می گرفت و میان سیاه و سفید اطرافش، شناور می شد.
کم کم از دور منظره ی جنگل سفید به چشم می خورد. غربت عجیبی داشت این منطقه. باد به تن درخت های خشک می خزید، برگ های گیج در هوا پیچ می خوردند و پایین می آمدند. زندانی حواسش جای دیگری بود. زمان به کندی می گذشت، از همیشه کندتر و اتفاق های درون قصر می توانستند پیچیده تر شده باشند. سایه ها در هم فرو می رفت و صدای یک نواخت حرکت سربازان خستگی لحظه ها را بیشتر می کرد.