- موجودی: موجود
- مدل: 201467 - 110/1
- وزن: 0.60kg
شهرزاد ؛ دختری از مصر
نویسنده: ژیلبر سینوئه
مترجم: عبدالرضا هوشنگ مهدوی
ناشر: آسیم
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 624
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1386 _ 1380 - دوره چاپ: 7 _ 4
کیفیت : در حد نو _ نو
مروری بر کتاب
انسان همیشه تحت تاثیر گذشته عشق کسی است که دوستش دارد.
وقتی که خداوند در می یابد که خوشبختی بسیاری نصیب انسان کرده است ، از کرده خود پشیمان می شود و از آن پس به جز بدبختی بر سرش نازل نمی کند.در عشق فراموشی وجود ندارد. عشق مرده می تواند درمان شود ولی عشق سیراب نشده به وسوسه بدل می گردد ...
در سال 1807 میلادی، ناپلئون بناپارت، امپراتور و جهانگشای شهیر فرانسوی، به قصد فتح اسکندریهی مصر، با سپاهی چهل هزارنفره به این منطقه که در آن زمان جزوی از خاک امپراتوری عثمانی محسوب میشد، لشکر کشید. ناپلئون، چنانکه در کتابهای تاریخی خواندهایم، جز سودای قدرت هیچ دلمشغولی دیگری در زندگی نداشت. بنابراین، سخت نیست حدسِ آنکه پس از ورود به مصر، چه بر سر آن دسته از اهالی آن سرزمین آورد که به جای گزینهی ساده اما خفتبار تسلیم، راه دشوار اما شرافتمندانهی مبارزه و مقاومت را برگزیدند.
شهرزاد، یکی از همین گروه از اهالی بود. این دختر جوان و ثروتمندِ مسیحی، پیش از ورود ارتش ناپلئون به خاک اسکندریه، در این شهر به زیبایی و دلربایی شهره بود. پس از حملهی نیروهای اشغالگر امّا، این شهرت به همراه بسیاری از چیزهای ارزشمند دیگر در زندگی او، چون دودی به هوا رفت. حال، شهرزاد در میان آتش و خون ایستاده بود؛ در مرکز هنگامهای که نه فقط جان او و عزیزانش، بلکه شرف و حیثیتشان را نیز تهدید میکرد. عجالتاً، او میبایست هرچه زودتر از حالت انکار و غافلگیری به درآمده و راهی برای بقا بجوید. اما مبادرت به چنین کاری، در عمل، چندان که در حرف ساده است، آسان نیست.
شهرزاد دختری از مصر اتفاقات رخ داده در مصر در زمان حمله فرانسویان را بازگو می کند . جنگ ها , اتفاقات تاریخی و آنچه به سر زندگی مردم در آن زمان آمد . کریم پسر باغبان خانواده ای ثروتمند و مسیحی است که شهرزاد (دختر خانواده) عاشقش شده . کریم پسری مسلمان و دلباخته دریاست . کریم در همان ابتدا به شهرزاد می گوید که لایقش نیست و شهرزاد با پسر دیگری ازدواج می کند ولی همیشه عاشق کریم است . داستان زندگی این دو نفر ، عشق های آینده شان و برخوردهایشان با یکدیگر در حین جنگ ها به تصویر کشیده می شود…
...محمدعلی پاشا، آخرین فرعون مصر، خواسته بود زیباترین کاخ را برای او در اسکندریه، در منتهاالیه جزیره فاروس، بر فراز خلیجی که درختان انجیر نامیده میشد، بنا کنند. همیشه این شهر قدیمی قلب او را تسخیر کرده بود. شاید به این دلیل که در این شهر تعداد منارهها کم بود، کوچهها تمیز بود و هیاهوی مخصوص قاهره را نداشت. در این شهر اثری از رود مقدس نیل دیده نمیشد و بهجز دریا چیزی به چشم نمیخورد.
وانگهی، مگر این همان دریایی نبود که بیست سال پیش نزدیک بود او را به کام خود درکشد ولی او که افسر جوانی اهل کاوالا و فرمانده گردانی آلبانیایی بود توانسته بود خودش را با شنا به خشکی برساند و نجات دهد؟ مگر از کفهای روی امواج دریا موفق نشده بود با اطمینان افتخارات آیندهاش را بخواند؟