- موجودی: موجود
- مدل: 190073 - 82/1
- وزن: 0.40kg
شنیدن آوازهای مغولی
نویسنده: مصطفی جمشیدی
ناشر: روزنه
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 358
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1381 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
این کتاب شامل دو داستان است. داستان نخست روایت رزمندهای است که در پادگانی نیمهمتروک پنهان است. این رزمنده در روایتهایش به گوشه و کنار تاریخ سرزمین ایران سرک میکشد و در روایتی سیال و مدرن و گاه شعرگونه به ابعاد آنها میپردازد. روایت دوم داستان زنی است که در غربت با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
بگذار برای خودم حکایتم باقی بماند! برای روایت کردن خودم باید به کوچههای قدیمی بیایند. به آنجا که به گذشته تاریخ پیوسته. به تاریخی با رنجهایش، با زخمهایش، با آن همه دردها که کتمان کردم و در کوچههای گود و عمیقاش ریخته است. تاریخ زنی سیاهچرده، کوچههای خاک اره، مشتریها که کرسیهای چوبی، قلیانهای قلمی و صندلیهای لهستانی میخواهند. میز مکتبی ساختنهای پدر.
اعتیاد دامنگیرش. مادر که در اوان پیری رفته بود. خواهر با شربت سرفه. با لکهایی، هریک به درشتی سکهای بر پوست. با زمستانهایی که برف امان آدم را میبُرید با بلیطهای اعانه ملی. با فروش چندرغازی مرغ و ماهی، وعدههای ستم شاهی وَعیدها... با درمانگاه مجانی. آدمهای تودهای که خودشان را به موشمردهگی میزدند و جرأت بیان عقایدشان را هم نداشتند، و وقتی شاه سقوط کرد، یک شبه انقلابی شدند.
شبهای تظاهرات، کوکتل مولوتف. میدان ژاله. بلیطهای اعانه ملی که چهارشنبهها روی دست میماند، و مجبور بودم آنها را هر طور شده بفروشم. یک بنگاهی بود در نزدیکیهای محلهمان، مصالح ساختمانی میفروخت. یک میز پینگپونگ گذاشته بود، به بچههای محل کرایه میداد. برای بازی کردن با آن، صاحبش هیکل چاقم را بهانه میکرد. میفهمی. حالا چهره محبوب ادبیام! عکسهایم همه جا تکثیر میشوند. نه. روایتم این اس
در جلسههایی که در خیابان «اُومفسیتا» برگزار شد تا تو را دیدند، با همان لباسهای پتوپهن، با لباسهای خاکی سربازی، با اندامی که بیش از اندازه بزرگ بود، ظاهر میشدی، میخندیدی. برای هر بهانهای، خندهای در نهان داشتی. با یک دندانِ مسی (که در برق نور میدرخشید) و دهانی بزرگ، چشمهایی مهربان به همه صمیمیت میفروختی، آسان میخندیدی، و آسان میگذشتی. اصالت در نگاه تو بود. چشم فرومیگذاشتی و آسانی انسان بودن را یاد میدادی. آه. چگونه انسانی ـ میتواند چنین بگذرد.
بیهیچ واسطهای از زندگی، و چقدر میتواند زندگی را تفسیرپذیر کند. در عین بیتفسیری و بیهیچی! چقدر میتواند زندگی را قابل شناخت و عجیب بنماید. گذشتن و صافیپذیری یک انسان. آن نویسنده تو را به همه جا بُرد. در هر نشستی تو وجود داشتی، نمودار میشدی، جلوهپذیر میشدی. در لابی هتلی در مکزیکوسیتی. در هایئتی. در کنگرههای شعر ایران. در همین تهرانِ خودمان. در همهجا تو حضور داشتی. راه میکشیدی و مطرح میشدی.
در همه نوشتهها میآمدی. سلامی میدادی، با نام و یاد خودت حتّی، و میرفتی. هنگامی که "سرگرد" به دنبال پوتین نمره بزرگ فرستاد با پاهای لخت به صبحگاه آمدی. فرمانده سان میدید. گفت: این سرباز کفش ندارد؟ سرگرد دستوپاچه شد، گفت "قربان پایش تاول زده، به زور صبحگاه آمده!" سرهنگ گفت: "سرگرد به این ریش سفید ـ هنوز نمیفهمی سربازی مریض بود، صبحگاه نیاید؟"
از قاب ، آنچه وجود داشت ، گل های آبی بود . جهان از آبی شروع می شد .قطره ای . یک آب ، ( یک آب ، کلمه درستی نیست ، یک واحد آب ، یک کولونی آب! یک جمعیت! یک گروه آب ، یک مجموعه! آب! نه، اینها هیچکدامشان نیست ) یک قطره ( تسامحا می گوییم قطره!) شروع می شود ،... پخش می شد ، و جهان از این آبی ، به بی منتهایی شروع می شد و گسترش می یافت .