- موجودی: موجود
- مدل: 190053 - 38/2
- وزن: 0.20kg
شروع یک زن
نویسنده: فریبا کلهر
ناشر: ققنوس
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 165
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1390 - دوره چاپ: 2 _ 1
مروری بر کتاب
داستان « شروع یک زن » دغدغههای زنی به نام پروین است که در آستانه جدا شدن از همسرش پس از چند سال به ایران برگشته و همکلاسی دوران دانشجوییاش « بهرام » را پیدا میکند . بهرام نسبت به همه چیز و همه کس احساسی نوستالژیک دارد . داستان در چند فصل به هم پیوسته روایت میشود .
« بهرام را از سال ٦٥ میشناختم . یکی از سه پسر گرایش کودکان استثنایی دانشکده علوم تربیتی بود . آدم عجیبی بود . مردی بود که احساس خوبی نسبت به خودش ، همسرش ، دوستانش و حتی موبایل و ماشینش داشت . عامل موفقیتش هم همین احساس مثبت دائمی بود . »
پروین بعد از اینکه از کانادا به ایران میآید هنگام جستجوی بهرام بطور اتفاقی برایش پیامکی میفرستد که زمینه آشنایی و دیدار مجدد این دو فراهم میشود . خاطرات دانشگاه ، دانشکده ، همکلاسیها و دغدغههای فمینیستی آنها ، پروین را بر سر دو راهی قرار میدهد : « تا چند سال بعد بهرام را ندیدم . اما یکی دو بار تلفنی با هم حرف زدیم و من فهمیدم یک پسر و یک دختر دارد . وضعیت مالیاش هم خیلی خوب شده بود . البته که او حرفی از وضعیت مالیاش نزد اما از صدایش میشد فهمید اوضاعش چطور است .
سه کتاب «شوهر عزیز من»، «شروع یک زن» و «پایان یک مرد» سهگانه نویسنده می باشد . هر سه رمان در سمت و سوی یکسانی به لحاظ طرح مسایل اجتماعی، سیاست و تاثیرات آنها بر روحیات و مناسبات انسانها نوشته شدهاند...
وقتی به میدان هفتتیر رسیدم خبری از گردهمایی و تجمع نبود. اغتشاش بود. یک دنیا زن و مرد هراسان که از دست پلیسها فرار میکردند. ساعت حدود پنج بعدازظهر بود. راه های ورود به میدان بسته بود اما میخواستم هرطور شده از سد پلیسها بگذرم و داخل میدان شوم و آن همه مرد و زن را ببینم، فعالان زن را ببینم، زیبا و پروین و پریسا و لیلا را ببینم. ببینم چطور صدای برابریخواهیشان را بلند میکنند.
چطور شعار میدهند:
«ما انسانیم اما حقوقی نداریم.»
منی که از سایهی پلیس در هرکجای دنیا که باشد میترسم، به خودم گیر داده بودم که باید بروی توی میدان. از میان پیرمرد و پیرزنی که هی از هم میپرسیدند اینجا چه خبر است گذشتم. از کنار دو پلیسی که داشتند دختری را روی زمین میکشیدند و به سمت ماشین پلیس میبردند گذشتم و وارد میدان شدم. انگار نامرئی شده بودم و هیچ پلیسی مرا نمیدید و همین شجاعتم را بیشتر میکرد و تشویق میشدم جلوتر بروم.