- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 146925 - 68/5
- وزن: 0.31kg
سیندخت
نویسنده: علی محمد افغانی
ناشر: جاویدان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 388
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1379 - دوره چاپ : 1
کمیاب - کیفیت : نو ؛ صفحه آخر نوشته دارد
مروری بر کتاب
ماجرای زندگی مهندس یک کارخانه است در جنوب ایران که عاشق زنی به نام سیندخت می شود و در این راه اتفاقات بی شماری را پشت سر می گزارد. این رمان فرجامی تراژدیک دارد.
...شب خنک بود و گرماسنج اتاق هتل، وقتی که آقای بهمن فرزاد مدیر فنی کارخانه روغن موتور اهواز در را گشود و به قصد خوابیدن لباسهایش را بیرون آورد و در گنجه جارختی آویخت، از بیست درجه تجاوز نمی کرد. با این وصف او کلافه بود. از گرمای خیالی که گمان می کرد آن سال از بداقبالی وی شاید یک ماه زودتر به سراغ خوزستان آمده بود، کلافه بود.
مشروب نخورده بود، ولی چنانکه گفتی دوش آب گرم گرفته است در سر و صورت، گردن و شانه هایش احساس خلجان و گرما می کرد؛ یک گرمای جفنگ و دل آزاری که ظاهراً ناشی از کوفتگی اعصابش بود و مثل مورچه زیر پوستش راه می رفت.بخصوص وقتی که فکر می کرد ممکن است تمام شب را همانطور بی خواب بماند و صبح فردا نتواند با نشاط و سرزندگی لازم سر کارش حاضر شود، بیشتر کلافه می شد.
از جیرجیر تختخواب وقتی که از دنده ای به دنده ای می غلتید، از سفتی بالش یا نرمی تشک و چسبندگی ملافه که هر کدام برای بی خوابی او بهانه ای بود، از صدای خفیف اتومبیلی که در آن ساعت نیم شب از جاده آسفالته جلوی هتل می گذشت و نور چراغهایش پنجره اتاق را روشن می کرد، از گفتگوها و مذاکراتی که آن شب ضمن خوردن شام و همچنین پس از شام، طی چهار ساعت طولانی با اعضاء هیئت مدیره شرکت داشت و همۀ آن اینک مثل بانگی که زیر طاق یک گنبد بکنند در مغزش منعکس می شد و تارهای حساس شده اعصابش را غلغلک می داد، از خودش که خودش را به یک زندگی مجردی یکنواخت و اقامت در هتل ها و پانسیون ها محکوم کرده بود، کلافه بود... بازوانش را شل می کرد و پاهایش را کش می داد و از زیر ملافه، خنکی های این گوشه و آن گوشۀ تشک را لمس می کرد. ولی در پس پرده سبک شده روحش می دید که توی سالن سبز رنگ هتل با چلچراغ روی سرش، کنار اعضاء هیئت مدیره که همه مردان سالمند و صاحب جاهی بودند، دور میز نشسته مشغول شام خوردن و در عین حال مذاکره پیرامون مسائل و موضوعات کارخانه یا به عبارت دیگر، شرکت بود.
آقای اشمیت، کارشناس ماشین آلات که برای نصب و راه اندازی دستگاههای جدید از آلمان به ایران گسیل شده بود و اینک یک ماه می شد که در اهواز بود، طرف راست او نشسته بود. با آن هیکل لاغر و سیب گلوی برآمده اش که روی یقه پیراهن لق لق می خورد و مثل ماسوره از زیر پوست بالا و پائین می رفت، پیوسته دست دراز می کرد، از غذائی برمی داشت و توی بشقابش می گذاشت.اعضاء هیئت مدیره نگاههائی با هم رد و بدل می کردند؛ نگاههائی حاکی از خوشدلی و رضایت، که او چقدر از شکم خودش پذیرائی می کند. آیا در کشور خودش این غذاها گیرش نمی آمد؟ آقای سورن، سهامدار عمدۀ شرکت و رئیس هیئت مدیره که روبروی وی در طرف دیگر میز نشسته بود، دستش را روی شکم برآمده اش تکیه داده بود و نگاهش به آقای اشمیت بود.
گوئی برای او به عنوان فردی آلمانی حتی در شیوه غذا خوردنش تحسینی قائل بود، یا اینکه می خواست نکته تازه ای از آن کشف بکند....