- موجودی: موجود
- مدل: 194658 - 92/3
- وزن: 0.62kg
سیمرغ بلند پرواز
نویسنده: کالین مک کالو
مترجم: مهدی علوی
ناشر: سمیر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 619
اندازه کتاب: رقعی گالینگور - سال انتشار: 1375 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
کالین مک کالو متولد ۱۹۳۷استرالیا است. کتاب مرغان شاخسار طرب او بسیار معروف است . این رمان در سال ۱۹۸۳ برای سریال تلویزیونی کوتاهی با نام پرنده خارزار آماده شد سخن از پرندهایست افسانهای كه در تمام زندگیش تنها یك بار میخواند. آوایی دلنشین و بیهمتا. از آن لحظه كه آشیانه را ترك میكند در جستجوی درختی است با شاخههای پر خار و تا یافتن از تلاش باز نمیماند. آنگاه با آوایی جادویی از لا به لای شاخههای وحشی درخت پر میكشد، اوج میگیرد، و بر بلندترین و تیزترین خارتن به تصلیب میسپارد.
در لحظه واپسین با آوایی دلانگیزتر از ترنم كاكلی و بلبل از احتضارش فراتر میرود... آوایی طربانگیز كه زندگی بهای آن است. چنین است كه جهان از حركت باز میایستد تا گوش فرا دهد و خداوند نیز در آسمان مسرور است، چرا كه خوبترین همواره به بهای دردی جانكاه به دست میآید... یا لااقل افسانه چنین میگوید.
در پهنه گیتی مرغکی است که تنها یک بار در زندگی خویش آواز میخواند . آوایی دلنشین تر از آواز هر مخلوق دیگری در گستره خاک .از آن دم که ترک آشیانه می گوید خاربنی را می جوید و تا آن را نیابد آرام نمی گیرد . چون آن را یافت در میان شاخسار گزنده می نشیند و می خواند و خود را بر فراز بلندترین و تیزترین شاخه خار مصلوب می کند . و در واپسین لحظه های زندگی درسوگ خویش بلند آوازتراز بلبل و چکاوک نغمه سرایی می کند .
داستان درباره دخترنوجوان وبسیارزیبایی است به نام مگ .درجایی که مگ نوجوان زندگی مکند کشیش کاتولیک وخوش قیافه ای به نام پدررالف هم زندگی میکند که دربسیاری ازمواقع به مگ کمک میکند .سالها میگذرد مگ تبدیل به دخترجوان ودلربایی میشود .وی عشق پدر رالف را هنوز درسینه دارد اما پدر رالف نمیتواند عشق وی رابپذیرد...
باد سرد و گزنده ماه ژانویه زوزه کشان خیابان های شهر هالومان ایالات کانکتی کات را در می نوردید و تا ژرفای وجود رهگذران نفوذ می کرد. آنگاه که دکتر جاشوا کریستین با گامهای بلند از پیچ خیابان سدار گذشت و گام در خیابان الم نهاد، سوز و سرما با شدت تمام به چهره اش خورد.گویی جریانی از هوای سرد قطبی با نیش و چنگال های یخی اش در حال گزیدن آن بخش کوچک از پوست چهره اش بود که به ناگزیر برای دیدن راه پیش رویش از پوشانیدن آن خودداری کرده بود.
هر چند که مسیر را به خوبی می شناخت و می دانست که به کجا میرود ولی با این حال آرزو می کرد که ای کاش ناگزیر از گشودن چشمانش نبود….