- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 118967 - 2/5
- وزن: 0.20kg
- UPC: 12 = 20
سفر بخیر مسافر غمگین پاییز پنجاه و هشت
نویسنده: سید علی صالحی
ناشر: محیط
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 158
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1375 - دوره چاپ: 1
کیفیت : در حد نو ~ نو
مروری بر کتاب
همان اوايل که آمده بودم تا برای هميشه (کدام هميشه؟!) ساکن تهران شوم - بعد از طی دوران آوارگیِ اوليه - به چند ناشر و محل نشر سری زدم، پرسيدم: "شما کارگر، پادو يا شاگرد نمیخواهيد؟" جواب مثبت نبود، زندگی فرصت نمیداد که ميان آن همه "نه" از نشنيدن يک "آری" نااميد شوم. عاری از افسردگی، عيشِ جهان به همان شور و شوقِ نمیدانم از کجا آمده بود. نداشتن اصلا معنا نداشت. شعر بود، قناعت بود، آرزوها بود و روياهائی که امروز حتی رنگشان را نيز از ياد بردهام.
میبايستی اولين مجموعه شعرم را چاپ میکردم: "منظومهها" - که هنوز هم دوستش میدارم - مهيا بود، نيمه پنهان لای روزنامهای، از اين دست به آن دست، و گاه که برای چندمين بار ميان راه، دوباره يکی دو شعر را مرور میکردم.
رفتم بلکه فَرَجی شود، بلکه ناشری هم قبول ...! حالا کلی تمرين کرده بودم که اولا به زبان فارسی سره (در صورت ممکن: کتابت) حرف بزنم، ثانيا خودم را باصطلاح سنگين بگيرم و از موضع قدرت وارد مذاکره (!) شوم، ثالثا يادم نرود که مثلا ادای روشنفکرانِ بزرگ ... هوو! ولی با سر و وضعِ ژوليدهام چه کنم!؟
رفتم، مصمم و با گامهای قاطع هم رفتم، اما دَمِ درِ "انتشارات دنيا" ميخکوب شدم، بعد "انتشارات مرواريد"، که لالمون گرفتم. به "آقای باقرزاده" (در انتشارات توس) هم سلام کردم: چه احوالپرسی صميمانهای کرد، اما ديدم "نه"، باز قدم زدم، گلستان کتاب، راستهی روبروی دانشگاه تهران، و چه حيات شديدی، چه عشقِ مشترکِ گُر گرفتهی فراوانی، همه شادمان مینمودند، کتابها، پوسترها، نشريات، اعلاميهها ... دلم میخواست بالای يک بلندی میرفتم و برای مردم شعر میخواندم، اما نشان به آن نشان که حدود يک هفته کارم همين بود، که اميدوار میرفتم و اميدوار برمیگشتم، اما دفتر از زير بغل تکان نمیخورد. حتی شبها تمرين میکردم، باز صبح زبانم قفل میشد. هی میرفتم مجموعه اشعارِ تازه و تجديد چاپ شدهی پشتِ ويترينهای تميز را نگاه میکردم: "ميان اين همه کتاب، پس جای دفتر من کجاست؟"
ما سه نفر بودیم
دستهامان بی سایه
سایه هامان بردیوار
و چشمهامان رو به ردپای پرندگانی
که در اوقات رویاها رفته بودند،
بعد هم اندکی باران آمد
ما دلمان برای خواندن یک ترانه معمولی تنگ شده بود
اما صدای شکستن چیزی شبیه صدای آدمی آمد.
سالها بعد، از مادران مویه نشین شنیدیم
هیچ بهاری آن همه رگبار نابهنگام نباریده بود،
می گویند سال...
سال کبوتر بود
***
او که میماند، نخواهد رفت
او که رفته است نخواهد رسید
او که رسیده است پشیمان است
این همه از شکستن سکوت
چه عاید آینه شد
رفتن هم حرف عجیبی
شبیه اشتباه آمدن است
تو بگو....
دایره تا کجای این نقطه خواهد گریست؟