- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 159849 - 52/1
- وزن: 0.30kg
سرودنی دیگر
نویسنده : صالح وحدت
ناشر: بیدگل
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 158
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1382 - دوره چاپ : 1
مروری بر کتاب
گزینه اشعار
نسبت به صالح وحدت احساس نزدیکی می کنم، زیرا شعرهایش را در کتاب های مختلف شعر امروز خوانده ام و پاره ای از آنها مرا گرفته و زمزمه گاه و بیگاهم شده . او کم حرف اما شیرین زبان است .
احمد شاملو
صالح وحدت بیدگلی درسال ۱۳۱۳ خورشيدي ،در بید گل کاشان چشم به جهان گشود و سال های زیادی را در عرصه شعر و نویسندگی و تدریس ادبیات فاسی مشغول بود.اشعار بسیاری از او در مجله هایی چون فردوسی ،کلک ،چیستا ، دنیای سخن ، آدینه و بسیاری از رورنامه هابه چاپ رسیده است . وی در ۱۳ اسفند ۱٣٨٥در اثر سکته قلبی در گذشت.
خورشید سوی خانه ی خود می رفت
با کوله بار شعله ی دل آزار
سرسامش از هیاهوی شبکوران
وز دود جهل آبی چشمش تار
می رفت و می گریست ، نمی دانست
خود سوختن ، جهنم پنهانی است
بر مردگان دخیل نباید بست
دام بهشت ، دانه ی عصیانی است
دل سوی شهر و چشم به صحرا داشت
شاید هنوز فباریست پای کش
شاید پناه بوته ی تاریکی
چشم پرنده ایست مخزن آتش
منصور راه بود و نمی دانست
تنگ غروب مجمع زاغان است
این سنگوار خیل سیاهی پوش
میراث خوار شهر چراغان است
خورشید پای دار افق بنشست
***
تاریک تر ستاره ی مهجورم !
تنهاتر از تو با تو شدم خاموش
با هر ستاره ای که به لب روئید
جان شد ز خاک مرگ سیاهی پوش
سوی تو بود رویش دستانم
غافل ز ابرو پرده کشیدنهاش
در انجماد سنگی و فرتوتی
دل با تو بود قصه شنیدنهاش
چشمت به راه بود که باز آید
پیک سپید - نامه ی خورشیدی
خورشید آمد و تو فرو مردی
عشقت نمود آنچه نمی دیدی
***
لازمست آیا بگویم من ،
روزگاری مرده ای بودم ،
مانده در گهواره ی خورشید ؟
لازمست آیا بگویم من ،
سایه ای در جنگلی لغزید
با نسیمی چهره در هم زد
زنده گشتم ، سایه ام خندید ؟
من دگر چیزی نمی دانم
هستیم را بازخواهم گفت
گر توانم باز آن را دید
***
او که می سوزد کدامین اختر است
شعله هایش مهر را ماند ولی
روی پوش گوهرش خاکستر است
از کدامین داغ می سوزد که باز
بانگ او شب را پریشان می کند
رهزنان را نیز حیران می کند
خویش را می سوزد و با سوختن
شعرهایش
روشنی بخش شبان
مقصدش دل های تار افروختن
دوستان را همدلی با شعله ها
دشمنان را وحشت از این همدلی
وز همه مقصودشان بی حاصلی
شعله است این یا که در خون پرزدن
بال بال شعله بر هر در زدن
ساحل هر آرزو را سر زدن
نیست باکش از سرشت روز کور
دشمت این خفتگان خسته نیست
از حسودان می کند پنهان عبور
حاسدان شعله های شعر او
خاک پاشان در فروغ چشم او
لیک او خورشید و اینان کورسو
***
سنگم
سنگی خموش در گذر رود زندگی
بس خورده تازیانه ی موج شتابکار
سنگم ،
سنگی صبور و سرد
کافتاده در گذرگه سیل خرابکار
کوبیده سر به سینه ی سردم تگرگ و باد
افشانده گیسوان به تنم ماهتاب و بید
سنگم
سنگی همه نگاه
دل بی امید و شور
لب بسته بردبار
بس ناله ها شنیده ز ابر سرشکبار
بس قصه ها شنیده ز شام فریبکار
سنگم
سنگی عبوس و سخت
در دل هزار یاد :
یاد شکوه برف
یاد نسیم رود
بال کبوتران
یاد فرشته های خیال گریز پا
من گرد رنج و غم
در چشمه های نور
افشانده ام به صبر
من دیده ام ز دور
بزم ستارگان
در قصه های ابر
روزی دو عشق پاک
بر ماسه های رود
همراه نغمه ها
در عطر یک بهار
بشکفت پر امید
روزی دگر دو عشق
چرکین و دل سیاه
با زهر یک خزان
افسرد و پژمرید
اما : اما هماره سنگ بوده است اینچنین
***
می شکوفد بر لبانم شعله ی لبخند
مهر می تابد به دل از هر چه بود و هست
ظلمت اندوه می خیزد زجان روشنی پیوند
بال می گیرد دل افسرده ی غمگین
می پرد تا شاخه های ابرهای دور
دور ... ، دور
آنجا که حتی اختران هم همچو مرغ صبور
می ماند در ره خسته و رنجور
می نشیند بر لبانم سایه ی اندوه
مرغ دل از خلوت جاوید
چشم می پوشد
باز می گردد به سوی آشیان خاک پردازان
و نگاهش ژرف
در فریبی تیره می جوید
مأمن دلشادی و امید
لیک آخر در ستیز پنجه بازان
با غمی از کوه سنگین تر
بانگ بر می دارد : ای انسان !
از چه با هر چیز ناهمرنگ
وز چه با هر نام شب پیمان
بر لبانم می نشیند نور بیرنگی
محو در رؤیای بیسویی
خانه ی جان پاک می گردد
ز آذین های نام و رنگ های ننگ
دل نه با دل بسته شوقی را
نه ره آورد سفر در دست
باز می ماند درون سینه سر در بال
باز می خواند به جان نقش یکایک هرچه هرجا هست
***
انسان چه زود می برد از خاطر
دشت هزار خاطره را سرسبز
شهر هزار خواسته را ویران
بازار کهنه ایست
کز ابتداش توشه ی جان اندوه
وز انتهاش حاصل دل حرمان
روز و شبش چو مرده ی در تابوت
بر دوش می کشند در این دالان
بازار بایگانگیش یکسان
هر روز چهره های دگر بیند
وز باغ های تازه رس انسان
هر دم شکوفه های دگر چیند
اما دریغ ، گرچه دیریغی نیست
رنگ دگر گرفته رخ بازار
خط عذاب و چین پریشانی
افتاده بر جبین در و دیوار
غوغای درد بود اگر دیروز
با گرمتر درود نه با دشنام
امروز جز به کینه سلامی نیست
کالا دروغ و یأس بهین پیغام
با این همه گذرگه من هر روز
زینسو بود که چاره ی دیگر نیست
اینان اگر نشان صداقت را
گم کرده اند جرم من آخر چیست ؟
بی آنکه شهر و دشت بیاد آرند یا آشنا شوند به لبخندم
با گر مخند موج نگاهم مهر
از عشقشان به خویش پلی بندم :
از آن گذشته ها که فراموشی است
تا آن یگانه راه که آینده است
فهرست
جدال
آدم سنگی
ناشناخته
پیوندها
تصویر
نیلوفر
دریا و من
نه خشم نه زیبایی
آزادی
آتش رمز
ترانهای دیگر
و..