- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 168842 - 61/6
- وزن: 0.40kg
سرنخ در دیوار ویران
نویسنده: کارولین کین
مترجم: بیتا ابراهیمی
ناشر: ویدا
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 155
اندازه کتاب: پالتویی - سال انتشار: 1393 - دوره چاپ: 2 ~ 1
مروری بر کتاب
کارولین کین نام مستعار نویسندگان داستان های مرموز نانسی درو و داستان های رمزآلود دختران دانا است که هر دو توسط سندیکا استراتیمایر تولید شده اند. علاوه بر این ، نام قلم کین (Keene) به خاطر چرخش های مختلف نانسی درو ، ارتفاعات رودخانه و نوت بوک های نانسی درو شناخته می شود.
... بعد از این که افسر پلیس رفت، نانسی به آشپزخانه رفت و ماجرا را برای هانا تعریف کرد. زن میان سال مهربان با اشتیاق گفت: «می دونم که الان خوشحالی. یه شور جدید داری که امیدوارم خطرناک نباشه.» خانم گرون از زمانی که خانم درو فوت کرده بود، یعنی از سه سالگی نانسی، با آنان زندگی می کرد. این خانم خدمتکار مهربان، برای نانسی حکم مادر را داشت.
نانسی از او پرسید: «راجع به قلعۀ هیث چی می دونی؟» - خیلی نمی دونم. ساختش برمی گرده به... نانسی که رو به پنجره ایستاده بود، هیجان زده حرف او را قطع کرد. «هانا! تو حیاط رو نیگا کن!» خانم خدمتکار از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: «چی شده؟» و بعد فریاد کشید: «اوه، چه وحشتناک! بارون همۀ ختمی ها رو شکونده و سوسن ها رو پخش زمین کرده.» نانسی گفت: «منظورم اونا نیستن، به اون جایی که بوته های گل رز جدیدم بودن نیگا کن!» «یعنی چی؟ غیب شدن!» هانا این را گفت و به دو چاله ای که در زمین باران خورده به وجود آمده بود خیره شد.
نانسی گفت: «یکی بوته ها رو کنده و دزدیده!» هانا گفت: «احتمالا کار همون دزدیه که گل های بعضی از همسایه ها رو هم برده. این اواخر کلی از این دزدی ها اتفاق افتاده.» نانسی گفت: «بعدازظهر که به ادارۀ پلیس رفتم ماجرا رو گزارش می دم.» نانسی مشغول چیدن میز و گرم کردن سوپ شد و هانا هم ساندویچ ها را آماده کرد. وقتی هر دو ناهارشان را خوردند، زمین دیگر کمی خشک شده بود و خورشید در آسمان می درخشید. آنان بلافاصله بعد از ناهار به حیاط رفتند تا ببینند دقیقا چه اتفاقی افتاده است. به جز بوته های رز، باقی گل و گیاه ها سر جایشان بودند.
نانسی نتوانست هیچ سرنخی از دزد پیدا کند و او و هانا مشغول تمیز کردن حیاط باران خورده شدند. ناگهان صدای آواز یکی از دوره گردهای معروف در ریورهیتس به گوششان خورد. «دوست قدیمی من، نمکی، داره میآد!» نانسی این را گفت و خندید و حس بدی که داشت از او دور شد.