- موجودی: موجود
- مدل: 172747 - 209/2
- وزن: 0.25kg
سایه خیال
نویسنده: مسعود جعفری جوزانی
ناشر: نجوا
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 80
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1369 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
«من دقیقاً ساعت پنج و هجده دقیقه و هفت ثانیه، صبح چهارم اردیبهشت ماه سال شصت و شش، حسین را دیدم. چرا که روی اسب نشسته بودم و پیش از حرفزدن با او به ساعتم نگاه کردم، یادم نیست که به من سلام کرد یا نه، اما خوب به خاطر دارم که با خنده از او پرسیدم «اهل اینجایی؟» و با خنده گفت: نه. تو چطور؟ دقیقاً به خاطر دارم که از این پرسش اصلاً خوشم نیامد و او هم زود فهمید.
حالا چطور و از کجا هنوز هم نمیدانم. خوب به یاد دارم که حسین زود حرفش را عوض کرد و با خندهای پر مهر گفت: من شما را میشناسم و بعد با کمال تعجب اسم و شغل مرا هم گفت. من هم برای اینکه مهربانی او را پاسخ گفته باشم پرسیدم: «این دره که گل نداره، چرا قشقاییها بهش میگن گل دره؟
درست به خاطر دارم که حسین بی ملاحظه خندید، بعد یک مشت آب از چشمه برداشت و ریخت روی پوتین های کهنه و بی بندش و گفت تو سوار اسبی و دنبال بوته های نیم متری می گردی. پیاده شو زیر پاتو نگاه کن. وقتی پیاده شدم و پا روی فرشی از گل های سفید و بنفش گذاشتم، به غرورم برخورد.
یعنی از اینکه پیش یک بازیگر از راه رسیده سینما بی توجه و کودن جلوه کرده بودم، هیچ خوشم نیامد. حسین هم نه گذاشت و نه برداشت، چشم های سخت آشنا و به شدت بیگانه اش را به من دوخت و درحالیکه روی کلمات تاکید می کرد، گفت: پرده پنجره چشماتو بردار و ببین دنیارو، دیدنیه. چشم ما رفتنیه. زندگی مهلت رسیدن به ما رو نمی ده....
حسین پناهی نویسنده ناکامی است که شبی در خلوت تنهایی، در اوج خیال بافی، آدمی به نام غلومی خلق می کند، که همه جا مثل سایه به دنبال اوست.
پناهی و دوستش در یک جلسه شب شعر شرکت می کنند.روز بعد صاحب جلسه مدعی می شود که جواهرات او به سرقت رفته است.وقتی صحبت غلومی موهوم به میان می آید یک مامور آگاهی درخواست می کند که غلومی هستند. از طرف دیگر دوست حسین که قصد ازدواج با دختر همسایه را دارد با توصیه و رضایت پدر دختر موفق می شود در شب عروسی دختر او را برباید و پای سفره عقد بنشیند...
...من دقیقاً ساعت پنج و هجده دقیقه و هفت ثانیه، صبح چهارم اردیبهشت ماه سال شصت و شش، حسین را دیدم. چرا که روی اسب نشسته بودم و پیش از حرفزدن با او به ساعتم نگاه کردم، یادم نیست که به من سلام کرد یا نه، اما خوب به خاطر دارم که با خنده از او پرسیدم «اهل اینجایی؟» و با خنده گفت: نه. تو چطور؟ دقیقاً به خاطر دارم که از این پرسش اصلاً خوشم نیامد و او هم زود فهمید. حالا چطور و از کجا هنوز هم نمیدانم. خوب به یاد دارم که حسین زود حرفش را عوض کرد و با خندهای پر مهر گفت: من شما را میشناسم و بعد با کمال تعجب اسم و شغل مرا هم گفت. من هم برای اینکه مهربانی او را پاسخ گفته باشم پرسیدم: «این دره که گل نداره، چرا قشقاییها بهش میگن گل دره؟
درست به خاطر دارم که حسین بیملاحظه خندید، بعد یک مشت آب از چشمه برداشت و ریخت روی پوتینهای کهنه و بیبندش و گفت تو سوار اسبی و دنبال بوتههای نیم متری میگردی. پیاده شو زیر پاتو نگاه کن. وقتی پیاده شدم و پا روی فرشی از گلهای سفید و بنفش گذاشتم، به غرورم برخورد. یعنی از اینکه پیش یک بازیگر از راه رسیده سینما بیتوجه و کودن جلوه کرده بودم، هیچ خوشم نیامد. حسین هم نه گذاشت و نه برداشت، چشمهای سخت آشنا و به شدت بیگانهاش را به من دوخت و درحالیکه روی کلمات تاکید میکرد، گفت: پرده پنجره چشماتو بردار و ببین دنیارو، دیدنیه. چشم ما رفتنیه. زندگی مهلت رسیدن به ما رو نمیده.»