- موجودی: موجود
- مدل: 191587 - 65/5
- وزن: 2.20kg
سالهای ابری
نویسنده: علی اشرف درویشیان
ناشر: چشمه
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 1640
اندازه کتاب: رقعی سلفون - سال انتشار: 1386 - دوره چاپ: 6
مروری بر کتاب
رویدادهای این رمان بین سالهای ۱۳۲۰ تا بهمن ماه ۱۳۵۷ خورشیدی یعنی سقوط رژیم پهلوی است.نیمۀ اول رمان سالهای ابری از جوانی شریف شروع میشود و نقل دیدهها و شنیدههای او است. شریف از کودکی شاهد فقر و مذلّت خانواده و اطرافیان است. پدرش که مردی بیسواد و خشن است و به سبب تغییر شغلهای متعدّد دائم گرفتار بیپولی و بیکاری است، غیر از تنبیه رابطۀ دیگری با فرزندان خود ندارد.
مادرش گرچه اندکی فهمیدهتر و مهربانتر است لیکن به واسطۀ فقر ناشی از روش زندگی شوهر مدام درگیر زاییدن یا تأمین اساسیترین نیازهای فرزندان است. در این میان بیبی تنها پناهگاه پسرک در دوران کودکی است. شریف از خردسالی به دستور پدر مجبور به کار کردن میشود؛ حتی آنگاه که به اصرار مادر و با پسانداز خود عازم مدرسه میگردد باز در هر فرصتی در مغازهای شاگردی میکند. طی همین دوران که مصادف با جنبش ملّی کردن نفت است، نطفۀ نگرش سیاسی به مسائل در ذهنش کاشته میشود و اوّلین درسها را از دایی سلیم کارگر کمپانی (شرکت نفت) میآموزد.
بهتدریج با نفوذ روزافزون منویّات مصدق و حزب تودۀ ایران در میان اقشار مختلف مردم، هیجانات سیاسی و به تبع آن اختلافات مسلکی به درون خانوادهها راه مییابد. هر کس با هر مقدار آگاهی، موضعی برای خود اختیار میکند و شریف با راهنماییهای دومین آموزگارش (آقا مرتضی) که مؤیّد گفتههای آموزگار اوّل است به «حزب تودۀ ایران» متمایل میشود...
جیغ، جیغ، جیغ مادرم اتاق را پر کرده است.
دایی سلیم، دایی کوچک من، به پشت بام می رود و داد می زند.
- یا قریب الفرج یا الله... بنده را از بنده بکن سوا... صدایش لرزان و سرماخورده است.
فریادش در تاریکی، در پشت بام های دور و نزدیک، به آسمان و به ستاره ها می رسد.
- بنده را از بنده بکن سوا... بکن سوا... بکن سوا... بهار تازه از راه رسیده اما هوا هنوز سوز دارد.
تا چانه زیر لحاف تپیده ام، بهار، زیر لحافم سریده و قلقلکم می دهد. دارم چرت می زنم. نه اینکه خواب باشم. خواب و بیدارم. بیرون از پنجره ای که تا کف اتاق می رسد، توی حصار، هوا تاریک است؛ مثل سرمه، چشم، چشم را نمی بیند. دود اسفند و کندر سرتاسر اتاق را پوشانده و من از لابه لای پرده دود تقلا می کنم که چهار چشمی همه چیز را ببینم.
زن ها با شتاب به این طرف و آن طرف می دوند. لطیف، برادر کوچکم، کنار من خوابیده. بینی اش فس فس می کند. دندان هایش را به هم می ساید و چنان دندان قروچه ای در گوشم می پیچد که دلم به تاپ تاپ می افتد و....اید و چنان دندان قروچه ای در گوشم می پیچد که دلم به تاپ تاپ می افتد و....
چند ستاره در پاشویۀ حوض افتاده و برق میزنند. دهان سیاه بلووه در کنار پاشویه باز است. در گوشۀ طاقنمای حَصار، مرغ بیبی در کنار مرغ صورتخانم، زن خانبابای صاحب خانه، کز کرده. من مرغ را نمیبینم، اما چشم درخشان و ریزش را میبینم که با هر فریاد دایی سلیم باز و بسته میشود و نور سبز و سفیدش تاریکی را تیغ میزند. صدای شدید تِپ تِپهای در کوچه میدود. تِپ تپه ترمز میکند و گاز میدهد. مرغ جیغ میکشید.
- بسمالله. جن به خواب مرغ آمده. حتماً فردا تخم پیچ میکند. دود غلیظی از لبۀ دیوار حصار لیفه میکند و در حصار پخش میشود و نور سبز و سفید چشم مرغ را از بین میبرد. برمیگردم و تا گردن به زیر لحاف میتپم. ترس زیر پوستم میدود. میترسم. از دود. از شب. از دیو. از اژدها. از خُرخُر راه آب حوض. از خنجر حضرت ابراهیم و از فریاد یا قریب الفرج دایی سلیم.»