- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 123945 - 204/3
- وزن: 0.20kg
- UPC: 25 = 30
زائری زیر باران
نویسنده: احمد محمود
ناشر: معین
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 207
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1385 - دوره چاپ: 7
مروری بر کتاب
مجموعه قصه زائری زیر باران سند روشن، گویا و بی پیرایه ای از صفا و صداقت و هجوم آفت به چشم انداز سبز باغی پر درخت است- باغی که آبش را مسموم کرده اند و بر گهای تازه اش به وسعت یک لبخند هم نمیپایند و قبل از طلوع ، غروب در تدارک رسیدن است.
محمود از دنیای امیدی که بیهوده می روید، به سرزمینی می رسد که همه چیز در حال دگر گونی است، دگر گونی ویرانگر، دگر گونی پر خاشگر و سر انجام دگر گونی در تسلیم ها و باور ها. مکان قصه های مجموعه زائری زیر باران اکثرا جنوب است، جنوبی که صمیمیت در آن با آفتاب داغ الفتی دیرینه دارد .محمود در این مجموعه قصه گویی زوال ها و وحشت ها است و دلش نمی خواهد بیهوده به کسی امید بدهد و سر انجام در مر حله عمل این امید مثل تا بوتی بی گور روی دست صاحبش بماند.
قصه« ترس» جدالی برای زیستن و آزاد زیستن است، « از دلتنگی» حکایت گونه ای از سر گردانی است، « بر خورد» از هجوم ماشین به روستا می گوید - روستایی که نمی داند با این هیولای خستگی نا پذیر چه کند و در « سایه سپیدارها» قصه تلخ بی اعتمادی است به نشانه ویرانی برای همه چیز.
هوا که تا چندلحظهقبل تاسیده بود، رنگی نیمه روشن گرفت. خورشید پریده رنگ، از شکاف ابرها سرک کشید و تراکم ابرها را درهم ریخت. از شب قبل یک رگبار شدید پاییزی در شرف باریدن بود. گاهی گسترهٔ آسمان قیراندود میشد و زمانی رنگ سربی میگرفت و حالا که خورشید از میان ابرها بیرون زده بود، باد ملایمی وزیدن آغاز کرده بود و برگهای زرد و خشک را رو زمین میکشید.
مراد، عرض خیابان را بهزحمت گذشت و به دیوار گچاندود تکیه داد و چشمش سیاهی رفت و صداها، همچون وز وز زنبورهایی که زیر طاق پر بکشند، بهگوشش نشست.
جان از دست و پاش بریده بود. گردهاش رو دیوار سرخورد، آرام رو زمین نشست و همه چیز مات و درهم برایش شکل گرفت...
...صبح که با شکم تهی از قهوهخانه بیرون زده بود، شب قبل که یک چتول عرق مفت بهچنگ آورده بود و خالی سر کشیده بود و زمانی اندک نشئه شده بود. بخش انتقال خون، دیوارهای آجری قرمز رنگ، بند کشیهای سیاه، درهای یک لنگهای سفید، لولهٔ لاستیکی که دور بازویش حلقه زده بود... شش و بش... سرنگ... جفتدو....سهباچهار....و.....
خورشید دوباره پنهان شد و نمنم باران، زمین را تر کرد. غروب سر میرسید. هوا، سرد و موذی بود.گونههای استخوانی مراد برجسته مینمود. دستهای بیرمقش کنارش ول بود و لبهای خشکش دانههای ریز باران را میمکید.