- موجودی: موجود
- مدل: 200302 - 101/2
- وزن: 0.90kg
رویای نقره ای
نویسنده: ویدا لطفی
ناشر: علی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 728
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1390 - دوره چاپ: 1
کیفیت : در حد نو ؛ لبه کتاب تاب دارد
مروری بر کتاب
...نازلی کتاب درسی اش را کنار گذاشت. پرده اتاق را کنار زد و به بیرون نگریست و از آن چه می دید، لبخندی زیبا تمامی صورتش را پوشاند پسر خاله هایش مشغول شنا در استخر خانه ی مادر بزرگ بودند. هر کدام سعی اش بر این بود که دیگری را زیر آب کند. صدای خندهء آن ها فضا را آکنده از مهر و صمیمیت کرده بود با وجودی که ساعت 6 عصر را نشان می داد ولی هوا گرم می نمود. مادربزرگ و خاله اش زیر آلاچیق، نزدیک استخر نشسته بودند و به هیاهوی پسران جوان لبخند می زدند. آقای پرتوی نیز کمی دور تر از آنها روزنامه ای به دست گرفته بود و نازلی حدس زد که او مشغول خواندن حوادث سیاسی و جنگ می باشد.
هوای تهران در تیر ماه بسیار گرم و کلافه کننده بود و چه قدر وی دلش می خواست که خود را به آب می زد ولی با وجود شوهر خاله و پسر خاله هایش امکانش نبود. با صدای در به پشت برگشت خدمتکار مادربزرگش برایش شربت آلبالویی بسیار خوش رنگ و مملو از قطعات یخ آورد و اطلاع داد که مادربزرگش سفارش کرده اند اگر حوصله تان سر رفته می توانید به نزد آنها بروید. نازلی تشکر کرد و لیوان به دست دوباره کنار پنجره رفت. از پسر ها خبری نبود.
آقای پرتوی همچنان غرق در مطالعه بود. ساعتی بعد از اتاقش خارج شد و به کنار سایرین که همگی زیر آلاچیق زیبا و دنج نشسته بودند، رفت. خاله اش به محض دیدنش دعوت به نشستن کرد. نازلی به آن جمع شاد نگریست. در این ده روزه چه قدر دلش برای خانواده اش تنگ شده بود.
خاله اش بشقاب میوه را به دستش داد و پرسید: - الهی شکر نازلی جون، انگار درست تموم شد؟ فرصت کردی سری هم به ما بزنی.
نازلی لبخندی زد: حالا شب هم باید یه مروری بکنم. - امتحاناتت کی تموم می شه؟
- تا هفتم همه رو می دم جز دو تا که می مونه برای بیستم.
مادربزرگ دستی به مو های بلند و سیاه نوه اش کشید و گفت: انشاالله که موفق باشی. مهرزاد در حالی که به یک خوشه انگور در حال حمله بود، گفت: البته که موفق می شه مامان بزرگ، این خانم شب و روز نداره، نه تو رو خدا خودتون قضاوت کنید تا حالا شده اونو بدون کتاب دیده باشید؟ شاید باور نکنید ولی چند سال بعد، یه خانم پرفسور خواهیم داشت.
- مسخره نکن مهرزاد.
- کجای حرفم مسخره بود، دختر خاله عزیز اینو همه دانشگاه می دونن.
بهداد به دنبال صحبت برادرش اضافه کرد: راست می گه مادرجون نازلی یکی از بهترین های دانشکده اشه.
- تو رو خدا غلو نکن بهداد، هنوز که نمرات پایان ترم اعلام نشده.
- نشده باشه. ترم گذشته که عالی بوده. میان ترم هات هم کامله. من مطمئنم که کارشناسی ارشد هم توی یکی از دانشگاه های تهران قبول می شی.
- متشکرم، تو لطف داری. خب حالا کمی هم در رابطه با نمرات برادرت تعریف کن. شلیک خنده هر دو برادر به گوش پدرشان هم که کمی دور تر از آنها نشسته بود، رسید.
او روزنامه را کنار گذاشت و به جمع پیوست. نازلی به شوخی به شوهرخاله اش گفت:
- عمو جون لطفا کمی این مهرزاد رو تحت فشار بگذارید. من که از درس خوندنش ناامیدم...