- موجودی: موجود
- مدل: 191389 - 71/2
- وزن: 0.50kg
رویاهای خاکستری
نویسنده: معصومه پریزن
ناشر: اوحدی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 392
اندازه کتاب: رقعی لب برگشته - سال انتشار: 1381 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
ابرهای سرخ و نارنجی همچون تارهای در هم تنیده ی عنکبوت لحظه به لحظه بیشتر در هم فرو می رفتند و فضا را تاریک و تاریک تر می کردند. نسیمی سرد می وزید. هنوز آسمان از باران چند لحظه پیش دلگیر بود و زمین به وجد آمده از سخاوت آسمان. بوی خاک باران خورده فضای کوچه را پر کرده بود. آخرین دقایق بعد از ظهر بود. هوا کم کم رو به بیرنگی می نهاد و حال و هوایی غریب ایجاد می کرد.خورشید که پشت انبوه ابرها به اسارت درآمده بود، می رفت تا غروب کند. مردم از ترس بارش دوباره ی آسمان دلگیر، کودکانشان را به پناه خانه فرا خوانده بودند و کوچه را سکون و سکوتی غریب فرا گرفته بود. تنها صدایی که شنیده می شد، صدای خش خش اندک برگ هایی بود که بر شاخه درختان باقی مانده بود. سیمای خاکستری شهر، غریب و ماتم گرفته می نمود، شهری در شمال غربی کشور.
اواخر آبان ماه بود. چفت در خانه به آرامی باز شد و دختری سرش را از لای در بیرون کرد. سطل آبی در دست داشت هیجان زده می نمود. نگاهی گذرا به کوچه انداخت و آهسته در را بست. لحظهای بعد دوباره در را باز کرد نگاهی دیگر انداخت. بی حوصله شده بود و سطل آب را که همچون پیراهنش بنفش رنگ بود، به در کوبید و آب درون آن را به اطراف می پاشاند. ناگهان صدای در خانه ی بغلی را شنید و به سرعت به اتاقش برگشت که پنجره ای مشرف به کوچه داشت و بی توجه به سوال خدمتکارشان زینت که دلیل شتاب او را جویا می شد، به انتظار ایستاد.
مردی حدودا سی و یکی دو ساله از خانه مجاور بیرون آمد. کت و شلواری سرمه ای رنگ و پیراهنی سفید قالب اندام بلند بالایش بود و مانند همیشه اتو کشیده و مرتب. آهسته و محتاط گام برمی داشت تا مبادا کوچه خیس و گل آلود کفش های واکس خورده اش را کثیف کند. با ورود او به کوچه، مانند همیشه فضا پر از بوی ادکلن شد. مرد چترش را در هوا تاب می داد و نزدیک می شد.
رویا رنگ به رو نداشت. صدای ضربان قلب خود را می شنید و احساس می کرد نفسش از حصار سینه بیرون نمی آید. هر چه مرد نزدی تر می شد،اضطراب رویا افزایش می یافت، به طوری که دستانش دیگر قدرت نگه داشتن سطل را نداشت.