دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

روی ماه خداوند را ببوس

روی ماه خداوند را ببوس

نویسنده: مصطفی مستور
ناشر: نشر مرکز
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 114
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1386 _ 1384 - دوره چاپ: 22 _ 10

 

مروری بر کتاب

سایه می گوید : « هفتاد نفر از قومش را با خودش به کوه طور می بره تا شاهد مکالمه او و خداوند باشن... اما بر گزیدگان نادان قومی اش می گویند تا خداوند را آشکار نبینیم ایمان نمی آوریم، اجاق را خاموش می کنم و چند پیمانه چای توی فلاسک می ریزم.

« خداوند به موسی فرمود بر کوهی تجلی می کنم، که اگر کوه بر جای خود ماند آن گاه می توانید مرا ببینید.» یک قالب کره و چند تکه نان از توی فریزر بیرون می آورم و با خودم فکر می کنم این پرو ژه برای سایه زیادی سنگین است روی صندلی که می نشینیم می پرسم:« به نظر تو خداوند واقعا بر کوه تجلی کرده است؟
منظورم اینه که تو مطمئن هستی خداوند بر کوه تجلی کرده؟ » سایه بی حالت نگاهم می کند....

خداوند برای هر کس همان قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره
اگه ابراهیم برای تکمیل ایمانش محتاج معجزه بازسازی قیامت بر روی زمین بود یا موسی محتاج تجلی خداوند بر طوره علی (ع ) لحظه ای در توانایی و اقتدار خداوندش تردید نکرد و هموار می گفت اگر پرده ها برچیده شوند ذره ای بر ایمان او افزوده نخواهد شد . خداوند علی (ع ) بی شک بزرگ ترین خداوندی است که می تواند وجود داشته باشه.

این سخت ترین کاریه که کسی می تونه در تمام زندگی اش انجام بده . وای یونس کشتن عشقی به خاطر عشق دیگه خیلی سخته . چرا مرا به اینجا کشوندی ؟ یونس تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی . تو حق نداشتی منو عاشق بکنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی

گفتم "دوستت دارم " و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد . گفتم نکند تو رو کشته باشم ؟ نکند من مرده باشم ؟پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی . غیب شده بودی . گفتم که سحر نمی دانم.

چه با شتاب آمدی ! گفتم برو ! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی . گفتم : بس است برو ! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ . جا برای تو نیست .اما نرفتی . نشستی و گریه کردی ان قدر که گونه های من خیس شد . بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است ! و تو خوب دیدی که انجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در رهم ریخته بود و دل گیج گیج بود .

و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود . گفتی اینجا رازی نیست ؟ گفتم : راز ؟ گفتی : من امدم . وقتی طلوع کردی من ان بالا بودم پشت شیشه . محو تو . اخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست ! تو نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام . تو ان پایین مثل یک حجم ابی می درخشیدی و من به هر چه رنگ ابی بود حسودی ام می شد.

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات