- موجودی: موجود
- مدل: 194344 - 84/3
- وزن: 0.50kg
روز هفتم
نویسنده: خسرو حکیم رابط
ناشر: ورجاوند
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 200
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1382 - دوره چاپ: 2
مروری بر کتاب
خاطره ها
خسرو حکیمرابط نویسندهای است که درحوزههای نمایشنامه و فیلمنامه بیشترین فعالیت را داشته است. البته او را بیشتر به عنوان معلم میشناسیم که این دوره، 60 سال تجربه را در برمیگیرد. خسرو حکیمرابط سال 1328 در آموزش و پرورش مشغول کار شد و بعدها تحصیلات خود را در دانشکدهی هنرهای دراماتیک ادامه داد.
از نمایشنامههای او میتوان به «آنجا که ماهیها سنگ میشوند»، «ایوب دلتنگ خسته خندان»، «سهراب شنبه»، «سهراب و ساز و والی قبرستان» و «روز هفتم، خاطرهها» اشاره کرد.در کتاب «روز هفتم» ۴۶ خاطره از خسرو حکیم رابط به قلم خودش آمده است. این خاطره ها در شهرهایی همچون کازرون، شیراز، تهران، تبریز، زابل و دیگر کشورها همچون رومانی، روسیه، ترکیه و ... رخ داده اند.
تبریز را رها می کنم و به تهران می آیم. سابقه لَت و پارِ معلمی ام را، با شکایت و مصیبت، زنده می کنم و دوباره می شوم معلم مدرسه. معلم کلاس دوم ابتدایی، در دبستان دخترانه "پروین اعتصامی" میگون. از سال چهارم دانشگاه، به کلاس دوم ابتدایی در میگون.
اما چه دنیایی پیدا می کنم، چه عشقی و چه زندگی ای! به راستی زندگی می کنم، با بچه های دو مثقالی. در طول تمام عمر معلمی، هیچ گاه این قدر لذت نبرده ام. صفحه های "کانون پرورش فکری کودکان" را برای بچه ها می آورم، قصه می گویم، شادی و عشق را دامن می زنم، خود نیز شاد و عاشق می شوم. بچه های دو مثقالی همه، دست به قلم می شوند، قصه می نویسند؛ زیبا، صمیمی، بهتر از من و من لذت می برم و زندگی می کنم
این مجموعه دربرگیرندهی خاطراتی است از نگارنده در 46 قسمت که مربوط به اشتغال وی در وزارت فرهنگ کازرون بوده و سالهای 1353 - 1328 را شامل میشود. در آخرین خاطرهی وی آمده است: 'بعد از 'نهبندان' به تکه زمینی میرسم که در آن مترسک کاشتهاند.
آه ای سرزمین فقر
ای خاک تنگدست
من با کدام ابر ببارم
برای تو؟...
اگرنخوانده بود آن دشتستانی شیرین و شورانگیزرا ، امروزچگونه می رفتم به دیروز؛ دیروز چهل و هشت سال پیش .
به « کتل ملو » ، به پیچ « گلوخواجه » و به آن راه هزارخم شیراز به کازرون ؟ گردنه را سرازیرشده بودیم ، ماشین سنگین باری را رها کرده بود ، مرانیز از خویشتن رهانیده بود .
سرازیری را می راند و دشتستانی دلتنگ همان حوالی را می خواند و من مست آوازاین راننده جنوبی . به دشت رسیدیم . خورشید در میانه آسمان بود . پنداشتی به تنورنانوائی پاگذاشته ای . مهرماه و اینهمه گرما؟! کازرون بود و خاک ؛ خاک برخاسته و کازرون نشسته .یادم نمی آید که چمدانی هم داشتم یا نه . یادم نمی آید حتی که با آن راننده سوخته از آفتاب خداحافظی هم کردم یا نه .