دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

رد خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم

رد خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم
درحال حاضر موجود نمی باشد
رد خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم
  • موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
  • مدل: 92095 - 99/5
  • وزن: 0.50kg
0 ریال

رد خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم

نویسنده: فرهاد خضری
ناشر: روایت فتح
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 301
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1387 - دوره چاپ: 2

 

مروری بر کتاب

کاوه ، از آن روزها که کودکی بود در کوران انقلاب تا روزی که پرکشید و رفت ، یک سر دوید ؛از تلخ تا شیرین ، از تند تا ملایم ، از کودک تا مردی پخته ، همه را دوید .کنار راه این همه آدم ایستاده بودند ؛ آیینه وار، کوچک ، بزرگ ، دور، نزدیک ، کج ، صاف ، عکس کاوه درتک تک این آیینه ها افتاده است .هریک از این آدم ها چیزی از او می گویند ؛ خاطره ای ، توصیفی ، زندگی نامه ای ، اما کاوه دویده است و رفته است . باید این تصویرها را این نقطه ها را به هم وصل کرد و به آن نقطه ی پایان رساند ؛ به آن نقطه ای که آغاز بودنی دیگراست...

...«نارنجک آمد افتاد کنار کاوه منفجر شد. اگر صداش نمی‌زدم، به اسم، آن ده دوازده تا ترکش‌های نارنجک نمی‌آمدند بنشینند به سر و گردنش بیندازندش.روی قله ۲۵۱۹ بودیم، توی کانال، و روز بود. هفت تیپ از عراقی‌ها حمله کردند بیایند قله را ازمان بگیرند.
کاوه گفت: بنشینید کف کانال.
از چشم‌هامان خوانده بود ترسیده‌ایم می‌خواهیم بلند شویم شلیک کنیم.
گفت: تا نگفته‌ام حق ندارید.
اولین بار بود که توی کوه می‌جنگیدیم. پاتک‌های عراقی را فقط با تانک دیده بودم نه با نفر و روی صخره‌ها و کوه. مضطرب بودم. هی بلند می‌شدم عراقی‌ها را نگاه می‌کردم، با سکوتم به کاوه التماس می‌کردم بگذارد شلیک کنیم.
‌می‌گفت: بگذار بیایند نزدیک‌تر.
دست و پام شل شده بود. اسلحه‌ام داشت از دست می‌افتاد. عراقی‌ها رسیده بودند به شش متری‌مان.
- حالا.
انگشت‌هامان تا گلوله آخر روی اسلحه‌هامان ماند. نگذاشتیم آن‌ها که نزدیک‌مان بودند زنده بمانند. من از ذوقم همه‌اش به اسم صدا می‌زدم می‌گفتم: این معجزه‌ست.
خنده هم می‌کردم.
غافل از اینکه یکی از زخمی‌هاشان شنیده بود چی گفته‌ام. ضان نارنجکش را کشیده انداخته توی کانال، نارنجک به کاوه نزدیک‌تر بود تا من. منفجر که شد رفتم دیدم سر و گردنش پر از ترکش و خون ست. ده دوازده تایی ترکش خورده بود.
دستم را گرفت و گفت: جان تو جان این قله، برازنده وای به حالت اگر از دستش بدهی.
گفتم: خاطرت جمع. تا برازنده زنده‌ست جرأت نمی‌کنند یک قدم هم بیایند جلو.
گذاشتندش روی برانکارد ببرندش.
عراقی‌ها می‌خواستند بلند شوند بیایند جلو بزنندمان.
برگشتم به راهی نگاه کردم که می‌دانستم کاوه و بچه‌ها از آن جا رفته‌اند.
گفتم: یادم رفت بش بگویم من بار اول است توی کوه می‌جنگم.
انگشتم روی ماشه بود می‌لرزید.»

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات