- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 163195 - 73/3
- وزن: 0.20kg
رباعیات خواجه شهاب الدین عبدالله بیانی ملقب به مروارید
به کوشش: سید علیرضا مجتهدزاده
ناشر: دانشگاه مشهد
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 19
اندازه کتاب: وزیری - سال انتشار: 1345 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : نو ؛ جلد کتاب لک مختصری دارد
مروری بر کتاب
خواجه شهابالدین عبدالله مروارید(۸۶۵ -۹۲۲ ه. ق/۱۴۶۱-۱۵۱۶ م) متخلص به بیانی و معروف به کرمانی فرزند خواجه شمسالدین محمد کرمانی، خوشنویس، نویسنده، شاعر و سیاستمدار نامدار اواخر سده نهم و اوایل سده دهم بود. افشان غبار و رنگآمیزی ابر کاغذ از ابداعات اوست. او در نظم و نثر دست داشت، بیشتر اقلام خط را خوش مینوشت و در موسیقی و علم ادوار صاحبنظر بود.
بیانی در دربار سلطان حسین بایقرا سمت وزارت داشت و مدتی هم در دربار شاه اسماعیل اول خدمت کرد. در خطوط ششگانه شاگرد عبدالله طباخ و در خط تعلیق شاگرد خواجه تاجالدین سلمانی بود.شهابالدین در ۸۶۵ ه.ق به دنیا آمد. آنها از ایرانیانی بودند که در کرمان زندگی میکردند، اما به دلیل هجوم ترکمانهای قراقوینلو، مجبور به ترک کرمان و سفر به هرات شدند؛ لذا شهاب الدین، تقریباً تمام عمرش را در هرات سپری کرد.
پدرش، شمسالدین محمدصدر مروارید، از بزرگزادگان و اشراف کرمان بود و بعد از کوچ به هرات، مورد عنایت سلطان ابوسعید محمد قرار گرفت و ابتدا وزیر او و سپس وزیر سلطان حسین بایقرا شد. گفته میشود وقتی شمسالدین محمد از طرف امرای تیموری به مأموریتی به بحرین رفت در راه بازگشت چند دانه مروارید پربها با خود آورد و به این سبب به «مروارید» مشهور شد و این نام درخاندانش ماند.
ای باد، زِ شوقِ یار، بی آرامم
خواهم که چو سویِ او بَری پیغامم
تکرار کنی نامِ مرا همچو ردیف
گر بر گذرِ قافیه افتد نامم
سودایِ تو از دلم سر و سامان بُرد
وز سینه غمِ تو قوّتِ افغان برد
احوالِ خود این نوع که من میبینم
از دستِ فراقِ تو نخواهم جان برد
جانا زِ غمِ تو بیقرارم، چه کنم؟
وز محنت و هجر، خوار و زارم، چه کنم؟
گِردِ سرِ کویِ تو نگردم هرگز
ناموسِ تُرا نگه ندارم، چه کنم؟
پیغامِ تو سویِ منِ محزون آمد
گفتم که چه شد، یادِ مَنت چون آمد
دادی بوصالِ خویشتن وعده مرا
آن وعده ولی دروغ بیرون آمد
زان روز که بودم نفسی دمسازت
در حسرتِ آنم که ببینم بازت
زارم زِ پیِ نظارهٔ رخسارت
مُردم زِ پیِ شنیدنِ آوازت
ای دل، خبرِ وصالِ یار آمد باز
آرامِ بجانِ بیقرار آمد باز
گویی که بگلزارِ خزان دیدهٔ عُمر
امیدِ رسیدنِ بهار آمد باز