- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 110576 - 15/4
- وزن: 0.40kg
- UPC: 75
دیوان نیاز جوشقانی
نویسنده: سید حسین اصفهانی جوشقانی
به کوشش : احمد کرمی
ناشر: ما
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 168
اندازه کتاب: وزیری گالینگور - سال انتشار: 1362 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : نو
مروری بر کتاب
سیّد حسین (سیّد حسن) طباطبایی جوشقانی اصفهانی متخلّص به «نیاز»، او را از احفاد میرشاه تقی جوشقانی که از رجال دربار شاه سلیمان صفوی است ذکر کردهاند. او از شاعران نیمهی نخست قرن سیزدهم هجری است. وی در قصبهی جوشقان، ناحیهای بین کاشان و اصفهان متولد شد و در زمان سلطنت فتحعلی شاه قاجار در اصفهان نشو و نما یافت. از دانش و خوشنویسی و قریحهی شاعری و به ویژه غزلسرایی بهره داشته است.
نیاز در شاعری به ویژه غزل سرایی توانایی بالایی داشته است و بررسی شعر او نشان می دهد که او را باید از برجستگان سبک بازگشت به شمار آورد. همه ویژگی های سبک بازگشت به ظرافت و زیبایی در شعر او یافت می شود. نیاز از انواع قالب های شعری استفاده کرده است.
شد شام و آفتاب نمود از شفق به تن چون کشتگان کرب و بلا، لالهگون کفن
یا همچو مغفری که به خون گشته واژگون یا چون سری که کرده جدا تیغش از بدن
گفتم به خویش از سر حیرت که از چه رو پیداست رسم تازه در آن کهنه انجمن؟
افکنده چرخ، یوسف خورشید را به چاه و آنگاه لالهگون از شفق کرده پیرهن
پر خون نموده چون زکریا، چرا کنار در طشت خون، مگر سر یحیاست غوطه زن؟
یا پر ز خون رکاب شه دین که آسمان چون ذو الجناح بسته به پهلوی خویشتن
گلگون قبای آل عبا فخر عالمین در خاک و خون فتادهی کرب و بلا حسین
ای سوز سینه باز تو را این اثر که داد؟ وی آتش نهفته تو را این شرر که داد؟
ای سیلِ گریه از دل خون گشته میرسی از حال شاه تشنه لبانت خبر که داد؟
افلاک را پیالهی عشرت که زد به سنگ؟ آفاق را نوالهی لخت جگر که داد؟
در برّو بحر قصهی آن ماجرا که برد؟ افغانشان به جانب گردون، گذر که داد؟
در جام عیش، زهر الم ناگهان که ریخت؟ در دست چرخ، ساغر غم بیخبر که داد؟
فرمان ناله را به دیار الم که خواند؟ دامان گریه را به کفِ چشمِ تَر، که داد؟
باز این سخن به خدمت خیر النسا که گفت؟ باز این خبر به حضرت خیر البشر که داد؟
کز تیغ ظلم غرقه به خون شد حسین تو گردید سر جدا ز تن نور عین تو
در خون چو نور دیدهی زهرا تپیده شد از بهر گریه چرخ سراپای دیده شد
هم روی آفتاب از این غصّه تیره گشت هم قامت سپهر از این غم خمیده شد
بر باد داد تازه گلی صرصر ستم کز آن هزار خار به دلها خلیده شد
شد منخسف مهی که از آن هر ستارهای خونابهسان ز دیدهی گردون چکیده شد
شد شورشی که محفل عشرت سرای خلد برچیده گشت و بزم غمی تازه چیده شد
یعقوب را ز گریه دگر دیده گشت تار پیراهن صبوری یوسف دریده شد
از پشت زین به خاک چو خورشید دین نشست برخاست شورشی که فلک بر زمین نشست