- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 129696 - 115/4
- وزن: 1.00kg
- UPC: 225
دیوان غمام همدانی
نویسنده: محمد یوسف زاده غمام همدانی
باهتمام : موسی نثری
ناشر: ابن سینا
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 315
اندازه کتاب: وزیری گالینگور - سال انتشار: 1340 - دوره چاپ: 2
کمیاب - کیفیت : درحد نو
مروری بر کتاب
محمد یوسف زاده معروف به غَمام همدانی در سال 1253 ش در نجف اشرف به دنیا آمد و تحصیلات مقدماتی را تا سیزده سالگی در آن شهر گذرانید. وی سپس به ایران آمد و در همدان، ادبیات فارسی و عربی و فقه را از استادان آن دیار فراگرفت. غمام همدانی در منطق، فلسفه اسلامی و ادبیات به ویژه شعر فارسی و نیز سرودن غزل، از دانش و مهارتی بسیار برخوردار بود. وی علاوه بر کار ادبی از مبارزان پرشور نهضت مشروطه نیز بود و در آن دوران به تأسیس انجمن اتحاد و انتشار روزنامه های اتحاد و الفت همت گماشت. اما هنگامی که انقلاب مشروطه بر اثر نفوذ غربزدگان و حضور عوامل استبداد به انحراف کشیده شد، از سیاست کناره گرفت و به نشر تعالیم اجتماعی و فعالیت ادبی پرداخت.
تنها اثر باقی مانده از غَمام همدانی، دیوان اشعار اوست که کمتر از یک سوم سروده های وی را در بر میگیرد. این روزنامهنگار و شاعر ایرانی سرانجام در چنین روزی در سال 1321 ش در 68 سالگی در تهران درگذشت و در همدان به خاک سپرده شد.
تا سرو را بطرف چمن ریشه در گل است
شمشاد سیم ساق ترا پای در دل است
هیچ آگهی که در ظلمات آب زندگی
دور از لبت بخودکشی و مرگ مایل است
دانم که قاتل منی و میپرستمت
این بو العجب قتیل که مفتون قاتل است
هرچند پیش چشم تو آسان بود ولی
دور از تو زندگانی عشاق مشکل است
مقبول حق توئی و بمویت قسم که شیخ
هر طاعتی که بی تو کند سعی باطل است
آنان که در پناه تو هستند میخورند
افسوس بر کسی که از این عیش غافل است
در نیستی مکوش که گر دوست نیستی
بهر تو این معامله تحصیل حاصل است
آن دل که جای یار بود در بر تو نیست
کین دل که در بر تو نهاده است از گل است
آن گوهری که در دل دریا بود غمام
زین سنگها مدان که به دامان ساحل است
***
بیابانست و کوه و خانهئی چند
درون خانهها دیوانهئی چند
نه مردی بینی اینجا،نه حقیقت
سراسر کودک و افسانهئی چند
همه پیر خراباتش بنامند
کهن رندی که زد پیمانهئی چند
ز روی سالکانش چشم بد دور
پری جویان ز هم دیوانهئی چند
بسوزد شمع اینجا خویشتن را
برای خاطر پروانهئی چند
نه گنجی هست و نه جویای گنجی
همه در کاوش ویرانهئی چند
چه خوش بودی گر این دارالمجانین
شدی خلوتگه فرزانهئی چند