- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 166689 - 83/1
- وزن: 1.00kg
دیوان سنا
نویسنده: جلال الدین همایی
به اهتمام : ماهدخت بانو همایی
ناشر: هما
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 274
اندازه کتاب: وزیری گالینگور روکشدار - سال انتشار: 1364 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : درحد نو _ نو ؛ پشت روکش کتاب زدگی و رد آبخوردگی دارد
مروری بر کتاب
مجموعه اشعار استاد علامه جلال الدین همایی
جلالالدین همایی (۱۳ دی ۱۲۷۸ شمسی در اصفهان - ۲۹ تیر ۱۳۵۹ در تهران) نویسنده، ادیب، شاعر، ریاضیدان و مور'خ معاصر است. همایی قرآن را از حفظ داشت و در شعر تخلصش «سنا» بود. همایی در خانوادهای اهل ادب در اصفهان و محله قدیمی پاقلعه (از محلات جنوب شرقی قدیم اصفهان) متولد شد. پدر جلالالدین همایی، میرزاابوالقاسم محمدنصیر فرزند همای شیرازی بود. نخستین معلمان همایی پدر و مادرش بودند. وی مقدمات فارسی و عربی را نزد پدر و عموی خود آموخت. بنا به گفته خود همایی در شرح حالی از خود وی نحوه صحیح خواندن آیات قرآن و ابیات حافظ و سعدی را از مادر و پدر خود در دوران کودکی فراگرفته است.
این مجموعه شامل اشعاری از استاد جلالالدین همایی است که به اهتمام ماهدخت بانو همایی، در قالبهای کلاسیک و با موضوعات عارفانه و عاشقانه و مذهبی سروده شده است. دیوان توسط استاد و به خط خود ایشان جمعآوری شده است، سروده کسی که سال ها صناعات ادبی و علم بلاغت تدریس کرده است و بر اکثر کتب نقد شعر حاشیه نوشته است و در این زمینه خود نیز تالیفات و عقاید بکر و تازه دارد.
آنان که با فن شعر و ریزهکاری ها و نکتههای باریک آن آشنا هستند، با مطالعه دیوان پی خواهند برد که استاد همائی همه مهارتا و استادی لازم را در زمینه نقد شعر و سرودن اشعار به کار برده و در عین حال هیچگاه از جاده یک فیلسوف مصلح جامعه، یک معلم و مدرس و مورخ حقیقی و دلسوز و یک عارف وارسته و دلباخته حق منحرف نشده است.
گذشته از جنبه ادبی و اخلاقی اشعار، دیوان استاد حاوی نکات تاریخی فراوان است و این جنبه بخصوص در قطعاتی که به مناسبت تاریخ بنا، کتاب تازه، بزرگداشت، و وفات شخصیت های علمی و ادبی سروده شده، به خوبی جلوه می کند و اطلاعات حاصل این مادهتاریخ ها کاملا مستند و قابل اعتماد است.
تاجم نمی فرستی تیغم به ســــر مزن
مـرهم نمی گذاری زخم دگــــــر مزن
مرهم نمی نهی به جراحت نمک مپاش
نوشم نمی دهی به دلــــم نشتــر مـزن
بر فــــرق اوفتــــاده به نخــوت لگـد
سنگ ستـــــم به طایـر بی بـــال مزن
بـــر نامه امیـــد فقیــران قلــم مکش
بــر ریشه حیات ضعیفـان تبـر مــــزن
گیــــرم تو خود ز مردم صاحب نظر نه ای
از طعنه ، تیــر بـــــر دل صاحب نظر مزن
تا کــــم خوری لگد ز خر و سرزنش ز خار
گو سبزه از زمین و گل از شاخ سر مزن
***
پایان شب سخن سرایی
می گفت و ز سوز دل همایی
مرگ آخته تیغ بر گلویم
من مست هوا و آرزویم
آزرده تنی فسرده جانی
در پوست کشیده استخوانی
نه طاقت رفتن و نه خفتن
نه حال شنیدن و نه گفتن
فریاد کزین رباط کهگل
جان می کنم و نمی کنم دل
مانده است دمی و آرزوساز
من وعده سال میدهم باز
در سینه به تنگ گشته انفاس
از فربهی ام نشانه آماس
جز وهم محال پرورم نیست
می میرم و مرگ باورم نیست
***
دور پیری رسیده است و مرا
سستی طبع و ضعف حال بود
قامتم تیر بود و گشت کمان
تیر را در کمان زوال بود
رفته ام پای خسته تا لب گور
باز برگستنم زوال بود
شاخص عمرها به وقت زوال
سایه عمر لایزال بود
چشم امید من به هر دو سرای
به خدای و نبی و آل بود
***
جلوه ی عرش است این درگه کلاه از سر بنه
وادی طور است این جا موزه از پایت بکن
مرقد استاد طوس است این به خاکش جبهه سای
مدفن فردوسی است این بر زمینش بوسه زن
با دورد و با تحیت آستان او ببوس
پس بگو کای در سخن استاد استادان فن
ای ز تو مشکین هوای شعر چون از مشک جیب
ای ز تو رنگین بساط نظم چون از گل چمن
تیغ اگر باشد سخن نباشی تواش سیمین نیام
تیغ اگر باشد سخن، “باشی” تواش سیمین نیام
خود “پیمبر” نیستی “لیکن” بود شهنامه ات
آیتی منزل نه کم از معجز سلوی و “من”
کی بود هم چند یک در دری از نظم تو
آنچه یاقوت از بدخشان خیزد و در از عدن