- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 47959 - 108/5
- وزن: 2.00kg
- UPC: 175
دیوان سروش اصفهانی
نویسنده: سروش اصفهانی - حسین کی استوان
ناشر: مهر آیین
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 735
اندازه کتاب: وزیری گالینگور - سال انتشار: 1329 - دوره چاپ: 1
کمیاب یا دست دوم - کیفیت : در حد نو
مروری بر کتاب
میرزا محمد علی متخلص به سروش شاعر معروف عصر ناصرالدین شاه قاجار در سال ۱۲۲۸ ه.ق در سده اصفهان بدنیا آمد. وی تحصیلات خود را در اصفهان سپری نمود و به سبب طبع سرشار و استعداد ادبی مورد توجه حاجی سید محمد باقر رشتی عالم معروف اصفهان قرار گرفت و از طرف او به شعر و شاعری تشویق شد.
وی در جوانی سرودن شعر را آغاز کرد و در اوایل منشی تخلص می کرد; میرزامحمد علی پس از سیر و سیاحت در شهرهای مختلف ایران که چند سال بطور انجامیدنهایتا به تبریز که مقر ولیعهد قاجار ناصر الدین میرزا بود راه یافت و مورد اکرام و انعام ولیعهد قرار گرفت و ملقب به شمس الشعراء گردید. اقامت سروش در تبریز چهارده سال به طول انجامید و پس از فوت محمد شاه درسال ۱۲۶۴ ه.ق به همراه ناصر الدین شاه به تهران آمد و تا زمان مرگ در دربار شاه بود.سروش اصفهانی اشعاری را در رثای شهیدان دشت نینوا و حضرت امام حسین علیه السلام و اهل بیت آن حضرت سروده است :
زینب گرفت دست دو فرزند نازنین
میسود روی خویش به پای امام دین
گفت ای فدای اکبر تو جان صد چو آن
گفت ای نثار اصغر تو جان صد چو این
عون و محمد آمده از بهر عون تو
فرمای تا روند به میدان اهل کین
فرمود کودکند و ندارند حرب را
طاقت ، علی الخصوص که با لشکری چنین
طفلان ز بیم جان نسپردن به راه شام
گه سر بر آسمان و گهی چشم بر زمین
گشت التماس مادرشان عاقبت قبول
پوشیدشان سلاح و نشانیدشان به زین
این یک پی قتال ، دوانید از یسار
وان یک پی جدال برانگیخت از یمین
بر این یکی ز حیدر کرار مرحبا
بر آن دگر ز جعفر طیار ، آفرین
گشتند کشته هر دو برادر به زیر تیغ
شه را نماند جز علی اکبر کسی معین
عباس نامدار چو از پشت زین فتاد
گفتی قیامت است که مه بر زمین فتاد
اندر فرات راند و پر از آب کرد کف
در یاد حلق تشنهی سلطان دین فتاد
از کف بریخت آب و پر از آب کرد مشک
زان پس میان دایرهی اهل کین فتاد
افتاد بر یسار و یمین ، لرزه عرش را
چون هر دو دست او ز یسار و یمین فتاد
فریاد از آن عمود که دشمن زدش به سر
آن گاه مغفرش ز سر نازنین فتاد
آمد امیر تشنه لبانش به سر، دوان
او را چو کار با نفس واپسین فتاد
بر روی شاه، خنده زنان جان سپرد و گفت
خرم کسی که عاقبتش این چنین فتاد
بودش به گاهواره یکی در شاهوار
دری به چشم خرد و به قیمت بزرگوار
چون شمع صبح ، دیدهاش از گریه بیفروغ
چشمش چو ماه یک شبه ، از تشنگی نزار
بیشیر مانده مادر و کودک لبش خموش
پژمرده گشته شاخ گل و خشک چشمه سار
شد سوی خیمه ، طفل گرانمایه برگرفت
آمد به دشت و گفت بدان قوم نابکار
رحمی به تشنه کامی من گر نمیکنید
باری کنید رحم برین طفل شیر خوار
تیری زدند بر گلوی اصغر ، ای دریغ
نوشید آب از دم پیکان آبدار