- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 183933 - 108/1
- وزن: 1.50kg
دیوان اوحدی مراغی
نویسنده: سعید نفیسی
ناشر: امیر کبیر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 691
اندازه کتاب: وزیری سلفون روکشدار - سال انتشار: 1375 - دوره چاپ : 2
کمیاب - کیفیت : نو ؛ لبه روکش کتاب سائیدگی مختصری دارد
مروری بر کتاب
رکنالدین اوحدی مراغهای (۶۷۳-۷۳۸ هجری قمری) عارف و شاعر پارسیگوی ایرانی و معاصر سلطان ابوسعید، ایلخان مغول است. او در شهرستان مراغه زاده شد و آرامگاه وی نیز در همان شهر است. پدرش از اهالی اصفهان بود و خود او نیز مدتی در اصفهان اقامت داشت و به همین دلیل اوحدی اصفهانی نیز خوانده میشود. در حال حاضر یک موزه دائمی در مقبرهٔ اوحدی در شهر مراغه دایر است. از آثار او دیوان اشعار، منطق العشاق و جام جم را میتوان نام برد.
عشق جزو درونمایه غزلیات این شاعر است. در اشعار وی سادگی و روانی و حلاوت سخن موج میزند. از خصوصیات مهم شعر او استفاده از تعبیرات و کنایات و محاورات عصر زندگی خود است که از لحاظ لغتشناسی و دستور زبان فواید گوناگونی دارد. کتاب حاضر با هدف بررسی دیوان اشعار این شاعر ایرانی به رشته تحریر درآمده است.
دانشنامه بزرگ اسلامی در پیرامون مذهب او چنین آوردهاست:
اوحدی مراغهای از شاعران و عارفان توانای قرن هفتم و هشتم و معاصر ایلخانان مغول است که به علت همعصری با شاعر نامداری چون حافظ نتوانست آنگونه که باید بدرخشد. تاریخ ولادت وی معلوم نیست و در منابع قدیمی ذکر نشده است، ولی شرححال نویسان معاصر، بر اساس تحقیقات سال ولادت او را حدود ششصد و هفتاد شمسی رقم زدهاند.
درباره مذهب اوحدی مطلبی به صراحت بیان نشده است، ولی در دیوان او اشاراتی هست که از اعتقاد وی به تشیع حکایت میکند. از جمله: چندینبار از امام علی(ع)، امام حسین(ع)، امام رضا(ع) و حضرت مهدی (ع)، یاد کرده است...با این حال سعید نفیسی، با تکیه بر اشارات شاعر به خلفای راشدین و «چهار یار» خواندن آنها و اشاره او به «شافعی»، در نهایت اینگونه استدلال میکند که او میتواند شافعی بودهباشد.
من کشته عشقم،خبرم هيچ مپرسيد
گم شد اثر من،اثرم هيچ مپرسيد
گفتند که: چوني؟ نتوانم که بگويم
اين بود که گفتم، دگرم هيچ مپرسيد
فردا سر خود مي کنم اندر سر و کارش
امروز که با درد سرم هيچ مپرسيد
وقتي که نبينم رخش احوال توان گفت
اين دم که درو مي نگرم هيچ مپرسيد
بي عارضش اين قصه روزست که ديديد
از گريه شام و سحرم هيچ مپرسيد
خون جگرم بر رخ و پرسيدن احوال؟
ديديد که: خونين جگرم، هيچ مپرسيد
از دوست بجز يک نظرم چون غرضي نيست
زان دوست بجز يک نظرم هيچ مپرسيد
از دست شما جامه دو صد بار دريدم
خواهيد که بازش بدرم هيچ مپرسيد
با اوحدي اين ديده تر بيش نديديم
بالله ! که ازين بيشترم هيچ مپرسيد