- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 183378 - 111/2
- وزن: 0.50kg
دیوان امیر شاهی سبزواری
نویسنده: امیر شاهی سبزواری
مصحح : سعید حمیدیان
ناشر: ابن سینا
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 172
اندازه کتاب: وزیری گالینگور - سال انتشار: 1348 - دوره چاپ : 1
کمیاب - کیفیت : درحد نو _ نو
مروری بر کتاب
امیرشاهیِ سَبزِواری متخلص به «شاهی» با نام و نسب کاملتر «آق ملک پسر ملک جمالالدین فیروزکوهی سبزواری» (زاده ۷۸۵ هجری قمری در سبزوار - درگذشته به ۸۵۷ قمری) از شاعران دورهٔ تیموری است که در خوشنویسی، نگارگری و موسیقی نیز مهارت داشته است. نسب وی به سربداران آن دیار میرسد و از خواهرزادگان خواجه علی مؤید امیر سربداری بوده است.
او فرزند جمالالدین فیروزکوهی سبزواری است. او در آغاز زندگی در هرات، به بایسنقرمیرزا خدمت میکرد. امیرشاهی از خاندان امرای سربداری سبزوار بود. آغاز جوانی را در هرات به آموختن دانش و هنر گذراند. سپس به دربار شاهزاده مشهور تیموری، بایسنقر میرزا پیوست.
امیر را مردی آراسته به هنرهای گوناگون چون شاعری، نقاشی، موسیقی دانی، خوش نویسی و جز آن دانسته اند. توانایی او در شعر و لطافت سروده هایش مورد ستایش معاصرین و نویسندگان و شعرای پس از وی قرار گرفته است.
شاعری نامدار چون جامی درباره شعر او می نویسد:« او را اشعار لطیف است، یکدست و هموار، با عبارات پاکیزه و پرچاشنی». وزیر ادیب و دانشمند هنرور و هنرمند پروری چون امیر علیشیر نوایی در پیرامون او نوشته است:« شعر او را در چاشنی و سلامت و لطافت احتیاح به تعریف نیست».
سرانجام آنکه دولتشاه سمرقندی، نویسنده «تذکره الشعرا»، توصیف شعر او را به حد کمال رسانیده و نوشته است که سوز سخن امیر خسرو دهلوی و نازک خیالی کمال الدین اسماعیل و صفای سخن حافظ در شعر امیرشاهی جمع است و «همین لطافت او را کفایت است که در ایجاز و اختصار کوشیده ...».
پس از ستیزی که میان او و بایسنقرمیرزا روی داد، امیرشاهی باقی عمر را در سبزوار به گوشهنشینی گذراند.اگرچه گفته می شود که او در طول عمر خود بیش از دوازده هزار بیت شعر سروده، اما دیوان بازمانده از او شامل یکهزار بیت بیشتر نیست. جمعی بر آنند که دیوانش دست چینی است از بهترین آثار برگزیده ی خود او و بقیه ی آثارش را به آب شسته است.
امیرشاهی موسیقیدان نیز بود و نوشته اند عود را نیکو می نواخت. او در نگارگری و تذهیب نیز استاد بود. امیر به سال ۸۵۷ ه.ق در استرآباد درگذشت و جنازه اش را به سبزوار بردند و در خانقاهی که نیاکانش برپا داشته بودند به خاک سپردند.چند نسخه از «دیوان» او در کتابخانه کاخ گلستان موجود است.
چشم تو برانداخت به می، خانه ما را
بگشود به رندی در میخانه ما را
از دیده و دل چند خورم خون خود، آخر
سنگی بزن این ساغر و پیمانه ما را
گر بگذری ای باد بدان زلف چو زنجیر
زنهار بپرسی دل دیوانه ما را
هر شب من و اندوه تو و گوشه محنت
کاقبال نداند ره کاشانه ما را
آن بخت نداریم که یک شب مه رویت
روشن کند این کلبه ویرانه ما را
حقا که به افسون دگرش خواب نیاید
هرکس که شبی بشنود افسانه ما را
از تاب غمت سوخت به حسرت دل شاهی
ای شمع تو آتش زده پروانه ما را