- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 105633- 111/5
- وزن: 1.50kg
- UPC: 300
دیوان ابوالقاسم لاهوتی
نویسنده: ابوالقاسم لاهوتی , احمد بشیری
ناشر: امیر کبیر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 1071
اندازه کتاب: رقعی گالینگور - سال انتشار: 1358 - دوره چاپ : 1
کمیاب - کیفیت : درحد نو ~ نو
مروری بر کتاب
سرگرد ابوالقاسم لاهوتی (۱۲۶۴ - ۱۳۳۶) شاعر و فعال سیاسی در دوران انقلاب مشروطه. ابوالقاسم لاهوتی از اعضای حزب کمونیست ایران (دهه ۱۹۲۰) بود. و در دوران رضاشاه، تحت تعقیب قرار گرفت و غیابا محکوم به اعدام گردید ولی موفق به فرار به شوروی گردید. او در کرمانشاه روزنامه بیستون را منتشر میکرد.
ابوالقاسم لاهوتی در سال ۱۳۰۵ هجری برابر با ۱۲۶۴ خورشیدی در کرمانشاه به دنیا آمد. وی نام مستعار میرزا احمد الهام برای خود برگزید و اشعار نخستین وی در روزنامه حبل المتین به چاپ رساند.وی از نخستین کسانی است که قالبهای شعری را درنوردید و به زبانی ساده و روان شعر گفت. از وی مجموعهای شامل قطعه ٫غزل و مقداری تصنیف بر جای ماندهاست. وی مدتی سمت وزیر فرهنگ و هنر تاجیکستان شوروی را برعهده داشت. در تاجیکستان تئاتر و اپرا را پایه گذاری کرد. وی همچنین معاون ماکسیم گورگی در هییت رییسه کانون نویسندگان شوروی بود. وی هرگز به ایران بازنگشت و عاقبت در فروردین ماه سال ۱۳۳۶ خورشیدی در مسکو درگذشت. وی در گورستان نووودویچی مدفون گشته است.
شاد بمان ای هنری رنجبر
ای شرف دیده ی نوع بشر
ای زتو آبادجهان وجود
هیچ نبود ارکه وجودت نبود
دولت شاهان اثر گنج توست
راحت اعیان ثمر رنج توست
گر تو دوروزی ندهی تن به کار
یکسره نابود شود روزگار
باعث آبادی عالم تووی
رنجبرا،معنی آدم تویی
***
عاشقم ، عاشق به رویت ، گر نمی دانی بدان
سوختم در آرزویت ، گر نمیدانی بدان
با همه زنجیر و بند و حیله و مکر رقیب
خواهم آمد من به کویَت ، گر نمی دانی بدان
مشنو از بد گو سخن ، من سُست پیمان نیست
هستم اندر جستجویت ، گر نمیدانی بدان
گر پس از مردن بیایی بر سر بالین من
زنده می گردم به بویت ، گر نمی دانی بدان
اینکه دل جای دگر غیر از سر کویت نرفت
بسته آن را تار مویت گر نمی دانی بدان
گر رقیب از غم بمیرد ، یا حسرت کورش کند
بوسه خواهم زد به رویت ، گر نمی دانی بدان
هیچ می دانی که این لاهوتی آواره کیست ؟
عاشق روی نکویت گر نمی دانی بدان
***
آن دلبر افغان چه سلحشور برد دل
چشم بد از او دور که مغرور برد دل
مرغ ار شود و ماهی اگر، از مژه و موی
با تیر برد راهش و با تور برد دل
نزدیک بیایید و ببینید چه جانی است
آن دیده که با یک نگه از دور برد دل
دل را بده و آبروی خویش نگهدار
گر خود ندهی، خندد و با زور برد دل
پیداست که دلدار شدن لذتی عالی است
اینگونه که مستانه ی مغرور برد دل
بی تیره نفاب آید و صید افگند آزاد
دزد است، نه جانانه که مستور برد دل
همچون دل من عبد وفادار که دارد،
پس این همه دیگر به چه منظور برد دل؟