- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 186047 - 120/5
- وزن: 1.00kg
دید و بازدید + مدیر مدرسه + سه تار
نویسنده: جلال آل احمد
ناشر: امیر کبیر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 175 + 135 + 200
اندازه کتاب: رقعی گالینگور - سال انتشار: 1357 - 1356 - دوره چاپ: 7 _ 4
کمیاب - کیفیت : نو ؛ با گالینگور صحافی شده
مروری بر کتاب
دید و بازدید
نخستین داستان جلال آل احمد
سلام. حضرت آقای استاد تشریف دارند؟ بفرمایید فلانی است.
- ...
صدای استاد از داخل اتاق بلند شد و از حیاط گذشت که با صدای کشیده می گفت: «آقای ... بفرمایید تو ... کلبه ی ... در ... ویشی ... که صاحب و دربون ... نداره.»
- به به ! سلام آقای من ! گل آوردی؛ لطف کردی؛ بیا جانم ! بیا بنشین پهلوی من و از آن بهاریه های عالی که همراه داری برای
ما بخوان، بخوان تا روحمان تازه شود. ما که فقط به عشق شما جوان ها زنده ایم ...
- اختیار دارید حضرت آقای استاد، بنده د ... ر مقابل شما ؟! اختیار دارید.
- نه نمیشه. به جان خودم نمیشه حتماً باید بخونی و گرنه روحم کسل میشه.
- حضرت استاد اطلاع دارند که بنده شعر نمی سازم. آن هم در حضرت شما؟
- به ! مگه ممکن است؟ من می دونم که هیچ وقت بی شعر پیش ما نمی آیی. زود باش جانم.
ولی مجلس بیش از این به ما اجازه ی تعارف و تیکه پاره نمی داد. دور تا دور میزگرد، پر از شیرینی فرنگی و آجیل های خوش خوراک، از همه قماش مردمی یافت می شد. حتی آخوند، منتهی به لباس معمول و متجدد. در یک گوشه ی اتاق به روی میز کوچکی بیش از ده پانزده گلدان پر از گل های درشت، گل هایی که خریدن یکی از آن ها هم در قدرت مالی من نیست، چیده شده بود و هوای اتاق را دلنشین ساخته بود. مبل ها ردیف و تمیز، کارد و چنگال ها براق و گلدان های نقره ی روی بخاری درخشنده...
فهرست
• دید و بازدید
• گنج
• زیارت
• افطار بی موقع
• گلدان چینی
• تابوت
• شمع قدی
• تجهیز ملت
• و...
مدیر مدرسه
از در که وارد شدم ، سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام کنم. همین طوری دنگم گرفته بود غد باشم. رئیس فرهنگ اجازه ی نشستن داد ، نگاهش لحظه ای روی دستم مکث کرد و بعد چیزی را که می نوشت تمام کرد و می خواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روی میزش گذاشته بودم.
حرفی نزدیم. رونویس را با کاغذهای ضمیمه اش زیر و رو کرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلاً خالی از عصبانیت گفت : جا نداریم آقا. این که نمیشه هر روی یک حکم می دند دست یکی و می فرستنش سراغ من ... دیروز به آقای مدیر کل ...
حوصله ی آن اباطیل را نداشتم ، حرفش را بریدم که : ممکنه خواهش کنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمایید؟ و سیگارم را توی زیرسیگاری براق روی میزش تکاندم.
راوی داستان که از آموزگاری به تنگ آمده است، برای آسودگی خود و داشتن درآمد بیشتر و بی دردسر به مدیری دبستان رو می آورد، بی آنکه بداند چه دردسرهایی در پی خواهد داشت. دبستان «شش کلاسه نوبنیاد» ی در «دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنهٔ کوه تنها افتاده بود. و آفتاب رو بود . یک فرهنگ دوست خر پول، عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جادهها کوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچه هاشان را کوتاه بکنند، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان»....
«مدیرمدرسه» شاید به جرأت بهترین اثر «جلال آل احمد» باشد. نویسندهای ظلمستیز که واقعیتهای زندگی را با نظری انتقادی بیان میکند. آلاحمد بعد از شرح ماجرای مدیرشدن او به توصیف دقیق ساختمان مدرسه، ناظم و معلمان و سپس به معرفی مدرسه و 235 دانشآموز آن و الیآخر میپردازد. ادامه داستان، تصاویری از زندگی مدیر در حاشیه شهر است. درونمایه اثر نیز بررسی جامعهشناسی اجتماع آن روز است و جلال، مانند منتقدی اجتماعی به تماشای امور از پشت پنجره دفتر مدرسه نشسته است.
مدیر همه کمبودها، بیعدالتیها، فقر و غیره را در مدرسه و محیط پیرامون میبیند و بسان یک قهرمان، بر اصلاح امور کمر همت میبندد. در پایان سال تحصیلی، مدیر بهرغم کوششهایی که برای اصلاح فرهنگ و جامعه میکند، سرانجام مأیوس میشود و استعفانامهاش را برای رئیس تازه فرهنگ که همکلاسی پنجمش بود، پست میکند. داستان مدیر مدرسه علاوه بر ارزش محتوایی، از جهت ویژگیهای داستانپردازی نیز دارای اهمیت فراوانی است.
بارزترین مشخصه مدیر مدرسه، بدون شک جاذبه نثر ساده و پرکشش نویسنده است که توانسته تحولی در داستاننویسی کوتاه بیافریند. البته کمحوصلگی جلال در نقل بعضی قسمتهای داستان و حالت عجله و سریع ردشدن آشکار است؛ اما وی به ساختار داستان و عناصر ضروری آن توجه نشان میدهد و به کمک شگردهای مختلف روایی، برای داستان خود جذابیت و گیرایی میآفریند. جلال آلاحمد در داستان مدیر مدرسه فقط از شخصیتهای انسانی بهره گرفته است.
سه تار
یک سه تار و بی روپوش در دست داشت و یخه باز و بی هوا راه می آمد. از پله های مسجد شاه به عجله پایین آمد و از میان بساط خرده ریز فروشها و از لای مردمی که در میان بساط گسترده آنان دنبال چیزهایی که خودشان هم نمی دانستند، می گشتند، داشت به زحمت رد می شد.
سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست دیگر سیمهای آن را می پایید که به دگمه لباس کسی یا به گوشه بار حمالی گیر نکند و پاره نشود.بالاخره امروز توانسته بود به آرزوی خود برسد. دیگر احتیاج نداشت وقتی به مجلسی می خواهد برود؛ از دیگران تار بگیرد و به قیمت خون پدرشان کرایه بدهد و تازه بار منتشان را هم بکشد.
فهرست
• سه تار
• بچه مردم
• وسواس
• لاک صورتی
• وداع
• زندگی که گریخت
• آفتاب لب بام
• گناه
• و...