- موجودی: موجود
- مدل: 195525 - 19/3
- وزن: 0.40kg
دیبا
نویسنده: زهره درانی
ناشر: آسیم
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 344
اندازه کتاب: رقعی لب برگشته - سال انتشار: 1384 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
تو مگر بر لب جویی به هوس بنشینی ور نه هر فتنه که بینی همه از خودبینی به خدایی که تویی بنده بگزیده او که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست بی دل سهل بود گر نبود بی دینی با خواند این چند بیت شعر، آن چنان منقلب شد که بی اختیار اشکهایش سرازیر شد.
با دلی آکنده از درد رو به حافظیه کرد و گفت: می فهمی چی داری می گی، حافظ؟ تو دیگه چرا می خوای با این اشعارت خنجر به دل شکسته ام بزنی؟ اون هم با من! با کسی که فقط به عشق تو پا به شیراز گذاشت.اما نه حافظ، این رسم مهمون نوازی مردم شیراز نیست. حالا هم جوابم کردی، بهم طعنه می زنی، ای شیخ خودپسند! پهنای صورتش را اشک پوشانده بود.آن چنان غرق گفت و گو با حافظ بود که حتی متوجه نگاههای مزبور و پرسشگر رهگذرانی که از کنارش می گذشتند، نشد و..
عید نوروز بود و طبق معمول هر سال سر حافظ حسابی شلوغ بود. شاید هم بیشتر به همین دلیل تحویل نمیگرفت، عطر گلهای بهاری و بهارنارنج فضا را معطر کرده بود، اما حال و روزش به شکلی نبود که متوجه زیبایی اطرافش باشد. اشکهایش بیپرده و روان از چشمهایش جاری بود. اصلا دوست نداشت جلوی آن را سد کند. حالا دیگر تقریبا به هق هق افتاده بود. بیتوجه به اطرافش تقریبا با بانگ بلندی رو به حافظ کرد و گفت: خیلی بیمعرفتی! چند بیتی برای من شعر گفتی اون هم اینجوری.
تو مگر بر لب جویی به هوس بنشینی/ ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی. آره، تو راست میگی همهش هوس بود. آره بهم بگو هوس بود. واقعا این طور راجع به من فکر میکنی؟ آه خدایا! آدم دیگه دردش رو به کی میتونه بگه؟ آخه، من که همیشه دلم به فال تو خوش بود. تو دیگه چرا عذابم میدی! پیرزنی با چادر مشکی و مقنعه سفید با صورتی گرد و تپل که نورانیت خاصی داشت، آرام به او نزدیک شد. با محبت مادرانهای دستی به چشمان اشکآلودش کشید و گفت: حیف این چشمان زیبا و قشنگ نیست که اینطور مثل ابر بهاری داره میباره، چی شده، دخترم؟ چه چیز مهمی تو رو این طور از خودبیخود کرده که این طور داری با خودت حرف میزنی