- موجودی: موجود
- مدل: 175216 - 26/2
- وزن: 0.30kg
دوازده روز از زندگی یک دیوانه
نویسنده: مجید میرزائی
ناشر: جوان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 96
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1387 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
واقعیت این است، من او را نمیشناختم. حالا هم نمیشناسم. اصلن مجالی پیش نیامد تا با هم آشنا شویم. از اسم و نسب و کسب و کارش هم نگفت. بیهویت و مجهول آمد و نمیدانم چه شد که رفت و کجا رفت. آنچه از او مانده بود، تلی خنزر پنزر بود که زاید و بیمصرف ور دلم مانده بود.
اواسط سال گذشته، با اصرار مادر خدابیامرزم – خدا رفتگان شما را هم بیامرزد – اتاق متروک گوشهی حیاط را به اجاره گذاشتم. نه به آن امید که پول عایدم شود که به درخواست مادرم بود که پیر و ناتوان شده بود و مدام از تنهایی ناله میکرد و میخواست تا کسی باشد که گهگاه صدایی کند و این صدا خانه را زنده کند و او را از غم تنهایی و بیکسی به در کند. الهی نور ببارد به قبرش. بعد از مرحوم پدرم، تنها شده بود و دلمرده، ناامید و دلخسته.غمباد گرفته بود و نشسته بود کنج خانه. من هم که پی جان کندن خودم بودم، سال به سال و بام تا شام و رهایش کرده بودم به حال خودش. گفتم شاید زوجی جوان و خندان او را از این افسردگی روحی برهاند. به این وسوسه بود که اتاق گوشهی حیاط را به اجاره گذاشتم.
یک هفتهای گذشت و در این بین چندین خانواده آمدند و اتاق را دیدند و پسندشان نیافتاد و رفتند. گفتم شاید مبلغ اجاره زیاد است. کمش کردم. باز آمدند و رفتند و یک ماهی به همین منوال گذشت و من سلب امید کرده بودم و از فکر اجاره اتاق گذشته بودم که او آمد، همان جوان عجیب و غریب. در نبود من آمده بود و با مادرم تا کرده بود و همین بود که رضایت دادم و حرفی نزدم بر حرف مادرم. وگرنه بودن یک جوان جُعلق سی و چند ساله دور از مصلحت بود.
نه اینکه خدایی نکرده ترس از ناموس داشتم که من عیالی نداشتم و مادرم هم جای مادر بزرگش بود. ولی بههرحال جوان بود و عزب و علاوه بر این نمیدانم چه بود که ته دلم به آمدنش راضی نبود. که میداند در پس چهرهی سرد و غبارگرفتهی افراد چه پنهان است. اما خواست مادرم این بود که او بیاید و بماند و او آمد و نماند و نمیدانم چرا نماند. آمدنش هم مثل رفتنش بود گنگ و نامعلوم، مجهول و نامفهوم.