- موجودی: موجود
- مدل: 195519 - 79/2
- وزن: 0.50kg
دهل
نویسنده: مژگان مظفری
ناشر: پرسمان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 435
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1389 - دوره چاپ: 11
مروری بر کتاب
ریما زودتر از دوستان دیگرش از کلاس خارج شد سوز سرد زمستانی به صورتش شلاق می زد کلاه ابی خوش رنگش را از روی مقنعه بر سر گذاشت و شالش را که به همان رنگ بود به دور گردن انداخت و پیچید به درو گردن قسمتی از صورتش را در شال پنهان کرد که فقط چشمهای درشت ابی رنگش که به کمک لنز به ان رنگ درامده پیدا بود
پالتوی شیک قرمز رنگ با ان پوتین های بلند مارک دار او را متمایز از دختران دیگر می کرد نگاهش را برای لحظه ای کوتاه به اسمان خاکستری و گفته دوخت و با دیدن دانه های ریز برف که به صورت پراکنده بود احساس نشاط انگیزی به او دست داد همیشه بارش برف او را به هیجان می اورد.
تاکسی جلوی پایش توقف کرد گفت:
سر دزاشیب؟
با تائی راننده سوار تاکسی شد و روی صندلی عقب تاکسی جا گرفت زن و مردی کنار دستش بودند که توجه اش به انها جلب شد که سر پیاز قرمز و سفید با هم بحث می کردند.
زن پیاز سفید را مفید می دانست و مرد سعی داشت از راه علمی وارد شود و با مثال و دلیل پیاز قرمز را مفید تر از پیاز سفید می دانست تا سر دزاشیب که رسیدند بحثهای ان دو هنوز ادامه داشت ریما کرایه را به راننده داد و در حالی که توی سرش پر از خاصیت پیاز قرمز و سفید بود از تاکسی پیاده شد.
دوباره که در معرض هوای بیرون قرار گرفت سردش شد و شال را کشید روی دماغ و دهانش و با شتاب عرض خیابان را طی کرد توجهی به رهگذران نداشت اما وقتی از کنار(شاورما)گذشت نتوانست بی تفاوت باشد چون عاشق ساندویچ ها و پیتزاهای شاورما بود.
شاورما مثل همیشه غلغله بود و فرهای ان که مرغها را در ابعاد مختلف در خود جای داده و می چرخید او را به هوس انداخت.
اما ترجیح داد از ان بگذرد و ناهار را با مادرش بخورد به ساعتش نگاه کرد هنوز تا ناهار خیلی وقت بود دوباره به گامهایش سرعت بخشید اما به اتلیه ی نقاشی اقای جهانبخش صادقی که رسید پاهایش به زمین چسبید و میخ تابلوی زیبا پشت شیشه شد بی اختیار نگاهش درون اتلیه چرخید.
آقای صادقی قطع نخاع بود روی تخت چرخدارش دمر افتاده بود و یک ملحفه سفید تا انتهای کمرش کشیده و با مهارت قلم مو را در دست می چرخاند و در ان فضای کوچک شاگردانش دور او حلقه زده و با عشق و علاقه به دستهای هنرمند استاد خیره شده بودند.
ریما نمی توانست نقاشی بکشد اما از دیدن نقاشی خیلی لذت می برد وقتی خوب تابلوها را از نظر گذراند دوباره به راهش ادامه داد و این بار داخل کوچه پیچید و دومین زنگ را به صدا دراورد.
خانه قدیمی بود و هنوز با تکنولوژی روز پیش نرفته و از همان زنگهای قدیمی داشت صدای کشیده شدن دمپایی ها بر کف حیاط تبسمی نمکین بر لب او نشاند و صدای کیه شکیلا دختر عمه اش از پشت در بگوش رسید در جواب او گفت:
مهمون عزیز نمی خوای؟
شکیلا خندان در را گشود:
باز که تو خودتو تحویل گرفتی؟کی گفته تو عزیزی؟
ریما به سرتاپای او که در چادر نماز قایم شده بود نگاه کرد: