- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 193407 - 204/3
- وزن: 0.40kg
ده سوال بی جواب
نویسنده: محمدرضا سرگلزایی
ناشر: مرندیز - نی نگار
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 96
اندازه کتاب: رقعی کاغذ نخودی - سال انتشار: 1390 - دوره چاپ: 1
کیفیت : نو ؛ نوشته تقدیمی دارد
مروری بر کتاب
روزی مردی به "معبد دلفی" رفت و از "آپولون" خواست داناترین مرد آتن را به او بشناساند. آپولون، "سقراط" را به او معرفی کرد. مرد به آتن رفت و با مردمان بسیاری سخن گفت. سقراط را نیز پیدا کرد و با او به گفتگو نشست. تفاوت مهمی بین داناترین مرد آتن با دیگران وجود داشت: مردم شهر خیال میکردند بسیار میدانند در حالی که سقراط به این نتیجه رسیده بود که بسیار نادان است! مردم شهر به سرعت به سوالات جواب میدادند در حالیکه سقراط مرتب در حال سوال کردن بود! او حتی سوالات را با سوال پاسخ میداد!
سرنوشت داناترین مرد آتن چه بود؟ او را به جُرم اینکه مردم را گمراه میکند محکوم به مرگ کردند و جام شوکران را به وی نوشانیدند!
...شازده کوچولو وقتی به سیاره هشتم رسید با تعجب به دور و اطراف نگاه کرد .همه جا خیلی شلوغ بود شازده کو چولو با تعجب از یکی از ادم ها پرسید : چرا این همه ادم بیکار اینجا ایستاده اند .
وی گفت: منتظراند. شازده کوچولو گفت : منتظر چی ؟
مرد با دست به روبرو اشاره کردو گفت : منتظر اند تا کسی را که انجاست ببینند و لحظه ای با او حرف بزنند . شازده کوچولو پرسید ؟ چرا؟ مرد به سرعت از او دور شد .
شازده کوچولو بدون اینکه پاسخ سوالش را بگیرد به طرف جایی که مرد نشان داده بود راه افتاد. در انجا یک نفر شبیه بقیه ادم ها انجا نشسته بود. شازده کوچولو مودب سلام کرد. مرد پاسخ را داد و گفت اول تو بگو ! شازده کوچولو متعجب پرسید : چی بگویم ؟ مرد گفت هر چیزی را برای گفتنش به اینجا امده ای .
شازده کوچولو خندید و گفت اها. خوب …راستش من دنبال راهی برای … راهی برای ….نه اصلا ولش کن . وسکوت کرد .سپس دوباره گفت: مردم چرا پیش شما می ایند ؟
مرد خندیدو گفت برای اینکه بگویند و بشنوند .
شازده کوچولو گفت چه چیز را ؟
مرد گفت: ندیده ها و نشنیده ها را و باز خندید. شازده کوچولو پرسید ، مگر خودشان نمی توانند این کار را بکنند ؟
مرد خندید سپس اهی کشیدو گفت: این روز ها همه به یاد اوری نیاز دارند من به ان ها یاد اوری می کنم . شازده کوچولو گفت : چه چیز را ؟
مرد گفت : آنچه دارند و آنچه میتوانند داشته باشند . شازده کوچولو کمی فکر کردو گفت : پس خودت چی ، چی کسی به خودت یاد اوری می کند ؟
مرد دوباره خندیدو سپس سکوت کرد. شازده کوچولو دیگر درنگ نکرده و را افتاد . اما تمام مدت به مرد فکر میکرد مردی که با یک طرف صورتش میخندید!!! سوال اول: «سوال بهتراست یا جواب؟» موجود فضایی گفت: ((ما توی سیاره مان همیشه وقتی کسی سوال هوشمندانه ای بکند تعظیم میکنیم)).
کسی در خیابانی دو کارگر را دید که یکی زمین را میکند و دیگری زمین را پُر میکرد! با تعجّب پرسید: «چرا چنین کار بیهودهای را انجام میدهید؟»
آن دو کارگر لحظهای دست از کار کشیدند، نگاه کردند و با تعجّب گفتند: «ما سه نفر بودیم، یکی میکند، یکی لوله میگذاشت و سوّمی پُر می کرد. مثل اینکه همکاری که لوله می گذاشت مدّتی است رفته است و ما متوجه نشده ایم!». آیا در زندگی ما چنین اتّفاقی نمیافتد؟ مدتهاست که آن کارگر دوّمی رفته است ولی ما همچنان به الگویی ادامه می دهیم که با بودن او طرّاحی شده بود!