- موجودی: موجود
- مدل: 190949 - 28/2
- وزن: 0.50kg
دلباختگان
نویسنده: جرجی زیدان
مترجم: محمدعلی شیرازی
ناشر: پل
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 224
اندازه کتاب: وزیری سلفون - سال انتشار: 1389 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
عشقی بزرگ که در کویر نیرنگ ها رویید
نویسنده در این داستان بلند به روایت عشق «فلوراندا»، دختر یکی از کنتهای اسپانیا با «آلفوس»، پسر پادشاه آن کشور میپردازد و در مسیر این روایت داستانی، جنگ اسپانیاییها با اعراب مسلمان و چگونگی تأثیر آن بر ازدواج فلوراندا و آلفوس را شرح میدهد.
فلوراندا دختری زیبا رو و جوان است که مدتی پیش به نامزدی ولیعهد اسپانیا در آمد و عروس مردی جوان به نام آلفونس شد؛ اما از آن جا که هیچ کس توانایی پیش بینی آینده را ندارد و همیشه حوادثی غیر قابل پیش بینی در راهند، آشوب و انقلابی خونین به پا شد و یاغیان و جاه طلبان پدر آلفونس را به قتل رساندند و فرمانده ای خائن بر تخت پادشاهی تکیه زد. اکنون فلوراندا غمی عظیم در دل دارد و این غم نه از این جهت است که نامزدش دیگر ولیعهد نیست بلکه به این دلیل است که در پی این حادثه مدت هاست آلفونس را ندیده و در آرزوی دیدارش به سر می برد...
اوباس پی برد که آنان خیال دارند او را به تهمت این که علیه شاه قیام کرده است، محاکمه کنند. بر وی گران آمد که او را به چنین تهمتی محاکمه کنند، ولی از این که از حقیقت امر آگاه شده است کمی خاطرش آسوده گردید و چون دید صحبت با مرتین در این باره فایده ندارد از جای برخاست و با متانت تمام گفت: «باشد تا روز تشکیل مجلس اسقف ها…! اعلیحضرت رودریک باید بداند که با این کارهایش تیشه به ریشه سلطنت خود می زند.»
اوباس این را گفته و بنای قدم زدن را گذاشت و دیگر به مرتین فرصت جواب را نداد، اما مرتین از جای برخاسته و در حالی که تظاهر به دلسوزی می کرد گفت: «باز هم حضرتعالی چنین سخنانی را می گویید؟ چگونه وجدانتان راضی می شود علیه شاه توطئه کنید، در حالی که می دانید مجلس اسقف ها اعلیحضرت رودریک را بر اورنگ شاهی نشانده اند؟!»
مرتین بدون آن که منتظر پاسخ اوباس بشود یکی از افسران را خواند و گفت: «اعلیحضرت امر فرمودند که از این زندانی کاملا مراقبت و محافظت کنید تا فرار نکند، گناه او بیش از آن چه تصور کنید بزرگ و نابخشودنی است.»
آنگاه مرتین با خوشحالی تمام بیرون رفت و چنین به نظرش رسید که انتقام خود را از اوباس گرفته است.
اما اوباس باز هم در فکر فرو رفت، او از حیث فلوراندا نگران بود، و آلفونس را به خاطر آورد که چگونه روز گذشته به فرماندهی گروهی از سربازان از شهر خارج شد و برای این که بداند بر سر او چه آمده است از افسر پرسید: «آیا از بیرون رفتن شاهزاده آلفونس از طلیطله اطلاعی دارید؟!»
افسر گفت: «من فقط می دانم که گروهی از سربازان دیروز از شهر خارج شدند، دیگر نمی دانم شاهزاده آلفونس با آنها بود یا خیر…»