- موجودی: موجود
- مدل: 199606 - 120/2
- وزن: 1.00kg
دل کور + داستان جاوید
نویسنده: اسماعیل فصیح
ناشر : رز - امیر کبیر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 400 + 270
اندازه کتاب: رقعی گالینگور - سال انتشار: 1359 _ 1352 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : درحد نو _ نو ؛ با گالینگور صحافی شده ؛ لبه جلد کتاب سائیدگی دارد
مروری بر کتاب
دل کور
داستان در مورد زندگی یک خانواده بازاری و سنتی در محله قدیمی درخونگاه است . حسن آریان مغازه دار خوش قلبی است که مغازه های زیادی دارد و همچنین فرزندان زیاد .مختار پسر اول از نظر هوشی کند ذهن و بسیار پول پرست و آماده به انجام هر جنایتی است علی پسر دوم از قشر بازاری متنفر و به دنبال اداری شدن است رسول پسر سوم بسیار باهوش و شدیدا خوش قلب و صادق پسر آخر نیز دکتری است که راوی قصه خود و خانواده اش می باشد .
دل کور از آن دست کتابهای است که داستانی تاریخی و مصور را در ذهن شما میآفریند. شما با مستندی نوشتاری روبهرو هستید که راویِ یک زندگی بازاری و سنتی پر فراز و نشیب در یکی از محلههای قدیمی تهران به نام «درخونگاه» است. داستان با مرگ مختار شروع میشود و به صورت هوشمندانهای دوباره با مرگ مختار تمام میشود. در این میان خواننده حدود سی سال از زندگی خانواده آریان را دنبال میکند.
خواننده در کل داستان، مختار را دل کور میداند اما در صفحات پایانی پی میبرد دل کور اصلی صادق آریان است. صادقی که اتفاقاً همیشه سعی کرده بینا باشد و یا حداقل در میان شخصیتهای داستان، از همه عاقلتر باشد، اما گویی همیشه غافل بوده است. در مجموع شخصیتهای داستان به دو گروه خوب و بد تقسیم میشوند و بسیاری از رفتارهای آنها نیز قابل پیشبینی و حدس است. مثلاً شما از مختار که شخصیت شرور داستان است، نمیتوانی انتظار کار نیک داشته باشی و برعکس.
داستان دل کور، تداعیکننده «سمفونی مردگانِ» عباس معروفی است اما قویتر و لذتبخشتر. اسماعیل فصیح خواننده را با خانوادهای از نوع گسترده و سنتی همراه میکند. خانوادهای که حول محور شرارتهای پسر بزرگشان، مختار، دچار تنشهایی میشوند. در طی تمام سالهایی که در درخونگاه میگذرد، خانواده ارباب حسن و کوکب خانم، خود را وقف بچههایشان میکنند و پس از مرگ ارباب، زندگی بر وفق مراد مختار میچرخد.
در کل داستان حرکت نظام وار خانواده از سنت به مدرنیته را میبینیم. عناصری از زندگی جدید که وارد خانواده آریان نیز میشود. نکته اصلی داستان این است که خانواده آریان با جامعهای که در آن زندگی میکنند، گره خورده و تمام اتفاقات در بستر جامعه و بنا به شرایط جامعه بازنمایی میشود. در حقیقت خانواده آریان، جامعه کوچکی است که در درخونگاه با مهارت به تصویر کشیده شده است. خانوادهایی که اسماعیل فصیح به نمایش گذاشته، بازتابی است از جامعه آن زمان.
داستان جاوید
داستان جاوید روایت واقعى زندگى پسرى زرتشتى است که به قصد گرفتن خبرى از خانواده اش، با عموى پیر و کم توانش از یزد، راهى تهران مى شود و همین سفر او را چندین و چند سال اسیر تهران و دربار قاجار مى کند.داستان جاوید در اواخر دوره ى حکومت پراغتشاش قاجار و ظهور رضا شاه اتفاق مى افتد.
پدر جاوید، هرسال پیش از نوروز، براى شازده ملک آرا، یکى از بیشمار شازده هاى تن پرور دربار قاجار، بار آجیل و خشکبار مى آورده، تا اینکه اقوامش در یزد شش ماه از آنها بى خبر مى مانند. جاوید، پس از مراسم “سدره پوشى” اش، حالا به عنوان یک زرتشتى بالغ و کامل، تصمیم میگیرد به تهران بیاید تا از پدر و مادر و خواهر سه ساله اش خبرى بیابد....آشنایی نگارنده با قهرمان اصلی کتاب، در سالهای آخر زندگی او در دانشگاهی در خارج از کشور صورت گرفت و الهام بخش خلق این کتاب گردید.
...گفت: “به مردم اینجا نگفتى که… ما کى هستیم، جاوید جان؟”
پسرک گفت: “نه، کسى چیزى نپرسید. من هم چیزى نگفتم. اما من از کسى ترس و واهمه ندارم که کى هستم.”
پیرمرد سرش را رو به آسمان برگرداند. باز مدت درازى ساکت ماند. بعد گفت: “مردم اینجاها بیشترشان با زرتشتیها روى خوش ندارند. “
پسرک گفت: “باک نداشته باش.”
پیرمرد گفت: “مردم این دیار، اصل و گوهر خودشان را فراموش کرده اند. “با ناتوانى چشم هایش را بست.”
پسرک به موهاى پیرمرد دست کشید. “آسوده باش عموجان. همه چیز درست مى شود.”
“به یارى پروردگار…”
یاد پوران بود. به یاد شبهایى بود که در بچگى، تابستان ها روى پشت بام، زیر ستاره هاى روشن مى نشستند و حرف مى زدند. هر کس ستاره اى در آسمان داشت و با نور و فروهر جداگانه اى از سوى اهورامزدا به این دنیا آمده بود. او و پوران به ستاره هاى بیکران نگاه مى کردند، کوشش مى کردند ستاره هاى خودشان را آنجاها پیدا کنند، و همیشه با دو ستاره ى روشن نزدیک به هم، با یکدیگر موافقت مى کردند.
این بیست و سه روز، بقدرى بین دشت و خورشید و آسمان و طبیعت ساده ى ایران، و روى خاک قدم برداشته بود که اکنون زمین و نور هستى جزیى از وجود و زندگى و نفس کشیدن او شده بودند. نه فقط خودش را احساس مى کرد، و هستى را احساس مى کرد، و زمین را احساس مى کرد، و گردش خورشید و آمدن شب و روز را احساس مى کرد، بلگه زندگیهایى را که در گذشته روى این زمین سپرى شده بودند و یا در آینده مى آمدند، مى فهمید و هستى را از راه پوست و فرو بردن هوا احساس مى کرد و مى فهمید که سخنان عموى پیرش درباره ى همیشگى بودن روان آدمى، هستى پس از مرگ و سخن پروردگار که همان فکر و خرد بود، راست است. این احساس او، همان ایمان او بود.