دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

دل دلدادگی ؛ دو جلدی

دل دلدادگی

نویسنده: شهریار مندنی پور
ناشر: زریاب
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 928
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1377 - دوره چاپ: 1

کمیاب - کیفیت : درحد نو 

 

مروری بر کتاب

روجا دختری است که از میان سه عاشق سینه چاک خود، کاکایی، زال و داوود، داوود را انتخاب می کند. اما بعد از مدتی زندگی مشترک داوود به رذالت کشیده می شود، به جای مطالعه و سرودن شعر پی پول بیشتر و خریدن زمین تعاونی می افتد. هر روز تلاش می کند، دروغ می گوید و شب به حقارت خود می خندد. در این میان است که زال وارد زندگی آنها می شود و داوود را برای ساختن خانه اش یاری می دهد. داوود از عشق زال به روجا با خبر می شود.

از طرف دیگر کاکایی که پیش تر به امید پیوند با روجا به خدمت سربازی رفته، بعد از شنیدن خبر بی وفایی دختر مورد علاقه اش به جبهه بر می گردد و پس از پایان دوره ی سربازی به بسیج می پیوندد و تا درجه ی فرماندهی گردان پیش می رود و به شهادت می رسد....

...چطور شد گلنار جا ماند تو خانه؟ هر دوتایشان را دوست داشتم اندازه ی هم به خداوندی خودت… ای داوود نامرد که من به امید تو… به چشم هایم… و به دریا نگاه کرد و گفت آمده توی چشم هایت. ابروهایم را برداشت. _ بهت می گویم حق نداری بروی توی صف گدایی برنج کوپنی. اگر زن من هستی نباید خودت را کوچک بکنی…

بچه چطور می فهمد که مردن چیست؟ وقتی حتی نمی فهمد مریضی چیست، حالا فرشته چی می نویسد توی نامه ی اعمال… دلم را سنگ کن، دلم را سنگ کن برای زیتون. _ پاهایش کو داوود؟ روغن زیتون مانده می خریم برای صابون… سرمای آب دم صبح آبشار روی دندان گرم لبها بسته رویش همه ی شب…

اگر زارع را پیدا کنم‏ لابد خبر دارد از داوود…»، چند لاشخور، ‎میانه ی ‏آسمان شهر دور می زدند. می چرخیدند، می چرخیدند. نه بالا می رفتند نه پایین می آمدند. «اشکم اگر آمد…» برخلاف جریان رود راه افتاد، آب رود کدر شده بود، هلی کوپتری، با صدایی هیولاوار بالای شهر آمد.

ظلمات بود و ضجه زمین و زوزه فورانی غبار از درزهای زمین. «داوود» میان جرزهای از کمرشکسته، زار نعره می زد:
_ها، های پیداش کردم... زنده...
«روجا»، دختر دیگرشان را وسط حیاط، روی کاشی های لق شده انداخته بود. همانجا به خودش پیچیده بود از درد، خاک عق زده بود، وحشت و رعشه به جانش چنگ زده بودند. همین که هوشیار شده بود به طرف تاریکی های خانه نیم ریخته خیز برداشته بود که داوود از مهتابی جست توی حیاط زانو زد، «گلنار» را زمین گذاشت.
-طوریش نیست، کشیدمش بیرون.
خندید و هول هول گفت:
به جا مانده بودی گلنارم... ببخش بابا.

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات