- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 193684 - 1/4
- وزن: 0.30kg
در بسته
نویسنده: ناصر نیرمحمدی
ناشر: نیل
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 109
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1336 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : درحد نو ؛ عطف زدگی دارد
مروری بر کتاب
مجموعه هشت داستان
چند دقيقة پيش بود كه جنازه او را دفن كردم و باز بمن ميگويند كه او را ديدهاند و يا او را ميبينند! چه كسي ممكن است كه او را ديده باشد و يا چه كسي ممكن است كه او را ببيند؟
الان از آنجا برميگردم. هنوز هم كه راه ميروم برگهاي خشك چنار زير پاهاي خسته و كوفتهام خش و خش ميكند.
از ميان تاريكي و سكوتكشنده باد سرد و نمناكي زوزه ميكشد و برگها را بسر و صورتم ميزند. بنظرم ميرسد كه در لجنزار راه ميروم: پاهايم بسختي از زمين كنده ميشود.چه كسي حرفهايم را ميفهمد، چه كسي اين درد را حس ميكند؟ هنوز فشار نعش روي شانه راستم سنگيني ميكند، هنوز بسختي نفس ميكشم.بدن او را - وقتيكه مثل پروانه لطيف و خوشرنگي از پيله تنگ و نامناسبش پر كشيد - از روي آب گرفتم...
...حالا که مطمئن میشوم هیچکس تاکنون از مرگ او باخبر نشده و جنازهاش را ندیده است آرامش مطبوعی در خودم حس میکنم. گفتم که بدنش را از روی آب گرفتم. قطرات درشت آب روی صورت چرب و سبزهاش مانده بود. بدنش بالا و پائین میرفت. دریای چشمانش که زندگی من در آن نابود شده بود و یا از اعماق آن بوجود آمده بود، بسته و آرام بود. گوئی خواب آرام و شیرینی را دنبال میکرد.
گیسوان سیاهش مثل همیشه نامرتب بود. پیراهن نقرهای رنگش، همان آب بالا میزد. هنوز سرخی غروب روی دریا بود… همه جا را خون گرفته بود. من بزمین بسته شده بودم، فقط زندگی گذشتة من، امید- من، آرام و سبک روی امواج روی خونها و کفها میلغزید…
...یکروز غروب پائیز بود. کلاغها با بالهای سیاه و شومشان معلوم نبود بکدام طرف میپریدند. سرخی بیرنگی ازخورشید روی درختها مانده بود. برگهای نیمه مرده، زرد و سوخته در هوا چرخ میزدند. اندوه سردی روی همه چیز سنگینی میکرد. از شب پیش تا آنوقت در التهاب بودم. حس می کردم که زندگیم تاریکتر و تنهاتر میشود اما من میخواستم از این تاریکی و تنهائی بگریزم.
همهاش با خودم حرف میزدم یعنی حرفهای او را تکرار میکردم، اشارات و کنایههای او را تجزیه و تحلیل میکردم: همه آنها در سایه روشن و ابهام بود. جمله آخرش تمام شب توی سرم صدا میکرد: «من آن چیز را فردا خواهم داد، فردا خواهم گفت!»
غروب او را با دختر کنار تختش زیر آلاچیق دیدم. حالت غمزده و اندوهگینی داشت. دخترک با دقت بحرفهای او گوش میداد و در قیافهاش محبت و دلسوزی خوانده میشد. همینکه مرا دیدند مثل اینکه غافلگیر شده باشند، هر دو ناراحت شدند. بعد او چیزی را بدخترک داد و با خندهای که بنظر میرسید میخواهد اضطرابش را در سایه آن بپوشاند، بطرفم آمد....
فهرست
اندوه
تنها
در بسته
سرگذشت
از دو و نیم تا پنج
روزنه
اسیر
صبح