- موجودی: موجود
- مدل: 183643 - 102/4
- وزن: 0.40kg
داستان های همیشه
نویسنده: محمدباقر رضایی
ناشر: آبارون
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 347
اندازه کتاب: رقعی لب برگشته - سال انتشار: 1389 - دوره چاپ: 1
کیفیت : نو ؛ مزین به نوشته و امضای نویسنده
مروری بر کتاب
90 داستان
کتاب حاضر شامل مجموعه داستانهای کوتاه فارسی است که حاصل سالهای 80 تا 86 نویسنده است. نویسنده هیچ اعتقادی به یکدست و شبیه بودن داستانهای یک مجموعه از نظر شکل و فرم ندارد و معتقد است هر نویسندهای میتواند انواع شکلهای نوشتن را تجربه کند و به ضرورت، به آنها صبغه داستانی بدهد.
بال درآوردن؛ اگه بابام بود میاومد؛ صبح زود؛ ناکجا و چند کیلو گوشت و بچه عنوان برخی داستانهای این مجموعه است.
در خلاصه داستان «بچه» میخوانیم که زن نویسنده است و هیچ علاقهای به بچهدارشدن ندارد؛ اما شوهرش برعکس علاقمند بچه است. زن به این شرط میپذیرد بچهدار شود که شوهرش همه کارهای بچه را انجام دهد. بعد از این که زن حامله میشود پزشک اعلام میکند که زن چهارقلو حامله است....
اگر من چنین زنی داشتم، که داشتم، و این زن اگر "واقعاً" چنین کاری را که تو میگویی کرده بود، من به جای آن مرد غریبه، "او" را از پنجره پرت میکردم، که کردم. بعد هم بلافاصله میرفتم خودم را لو میدادم، که رفتم. فوقش ده سال برام میبریدند، که بریدند. مهم نیست. در عوض، همین که به غیرتم حال دادم؛ خودش کلی آدم را کیفور می کند. اما این آدم احمق، خیلی باید مطمئن باشد. تو واقعاً مطمئن بودی که غیرتت جوش آورده بود؟ غیرت واقعی خیلی خوب است.
میتوانی عین ده سال را نشئهی آن غیرت باشی، ککت هم نگزد. اینطور مواقع، مدتی را که برایت بریدهاند، سه سوت تمام میکنی و میآیی بیرون. یک ساک توی دستت هست که آن هم یادگار یکی از ابدیهاست. بیرون زندان، کمی با هوا و آفتاب حال میکنی و قدم میزنی. میروی داخل اولین قهوهخانه. یک چایی دبش، یک قلیانِ پُروپیمان و یک آبگوشت سنگی، آی میچسبد. میخوری و میکشی و یکی از آن اسکناسهایی را که "همبندیها" ضمیمهی آزادیات کردهاند، میدهی به قهوهچی و بیرون میزنی.
یک بسته سیگار میخری که هر لحظه دلت خواست یکیش را درآوری، با دودش حال کنی تا محدودیتهای حال کردن در زندان از یادت برود. همینطور قدمزنان میروی. میروی به همانجا که آن زندانی معروف به "خرخوان"، اسمش را گذاشته بود "ناکجا". پرسیده بودی ناکجا یعنی چه؟ گفته بود: وقتی جایی را نداری که تنِ لشات را دراز کنی و کپهی مرگت را بگذاری، همانجا که ایستادهای، ناکجاس.