- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 105757 - 112/4
- وزن: 0.50kg
- UPC: 250
استپ ها
نویسنده: آنتوان چخوف
مترجم: هوشنگ پیرنظر
ناشر: نیل
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 160
اندازه کتاب: رقعی سلفون - سال انتشار: 1352 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : عالی ؛ با سلفون جلد سازی شده
مروری بر کتاب
یهگروشکا به یاد مادربزرگش افتاد که زیر درختان آلبالو در گورستان آرمیده بود. او را به خاطر آورد که در تابوت خفته و روی چشمهایش سکه گذارده بودند ـ سپس در تابوت را میخ کردند و او را درون مزار جای دادند و حتی صدای خشک خاکی که روی تابوت میریختند به یادش آمد... مادر بزرگش را در خیال مجسم کرد که اکنون بیچاره و منزوی درون تابوت تاریک افتاده است. در خیال خود، باز او را دید که ناگهان بیدار شد و چون ندانست کجاست با مشت به تابوت کوفت و کمک خواست و در پایان، دهشتزده مدهوش شد و دوباره جان داد.
در خیال، مادر و پدر روحانی خریستوفر و کنتس درانیتسکی و سلیمان را مرده مصمم کرد، ولی هر چه کوشید خود را در تاریکی میان قبر دور از خانه و کاشانه و متروک و بیچاره و مرده فرض کند موفق نشد، زیرا برای شخص خودش امکان مرگ را نمیپذیرفت و احساس کرد که هرگز نخواهد مرد.
پانتهلی که مرگ برایش دور نبود در زیر راه میرفت و در افکار خود غوطهور بود. زیر لب میگفت: «بسیار خوب... مردم نجیب خوب... پسر کوچکشان را به مدرسه بردند ـ اما حالا چه میکند ـ نمیدانم ـ یعنی در اسلاویانوسربسک. به عقل من مؤسسهای وجود ندارد که در آنجا به آدم یاد بدهند باهوش شود... نه، وجود ندارد پسر نجیب خوب بیآزار... بزرگ میشود و کمککار پدرش میشود...، و تو یه گوری حالا کوچکی، ولی بزرگ میشوی و از پدر و مادرت نگهداری میکنی... فرمان خداوندگار عالم این است: به پدر و مادرت احترام کن؛ من هم بچه داشتم، ولی در آتش سوختند... زنم سوخت و بچههایم سوختند... بله سوختند... کلبه ما در شب احیا آتش گرفت... من خانه نبودم... به اریول رفته بودم، به اریول».