- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 148321 - 65/5
- وزن: 0.30kg
داستان مرقد آقا و نمایشنامه کفش حضرت لقمان
نویسنده: نیما یوشیج
به کوشش : مونا طلاگر
ناشر: بادبان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 96
اندازه کتاب: رقعی کاغذ نخودی - سال انتشار: 1396 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
كتابي كه پيش روي شماست، شامل يك داستان و يك نمايشنامه زيبا و ماندگار از شاعري است كه خود پيشرو گونهاي از شعر ساختارشكن زمان بود. نيما يوشيج كه عموم مردم او را به عنوان پدر شعر نو فارسي ميشناسند، قلم توانايي در نوشتن داستانهاي كوتاه و هم نمايشنامه داشته است. داستانهايي كه بيشتر آنها، به دست فراموشي سپرده شده و فقط تعداد كمي از آنها تا به امروز باقي مانده است.
داستان مرقد آقا، شايد در بين نوشتههاي نيما به عنوان طولانيترين داستان او شناخته شود. نيما مانند هميشه با تاثر از طبيعت سبز شمال و با توجه به محل اتفاق داستان، موضوعي را دستمايه قرار داده كه در دوران رضاشاه، شايد كمتر كسي جرات بيان آن را داشته است.
قصه مرقد آقا در سال 1309 نوشته شده و داستان ساده و دلنشین و در عین حال طنز آمیزی دارد که ریشه از قرن 8 هجری میگیرد. حکایت تعصبات و جهل عوام منطقه ای آشناست که در این میان همیشه عده کمی پیدا میشوند که با آگاهی از سادگی مردم عامی، عقاید مذهبی شان را به سوی خرافاتی ابلهانه می رانند.
كتاب حاضر شعر نيست.«نيما»شاعر پركار ما كمتر به جز شعر چيزى نوشته است.آثارش در زمينه داستان يا به قول خودش «حكايت»،بسيار كم و بسيار ناياب و حكاياتش همه كوتاه است.با اين همه،داستانهايش از صميميت بي دريغ او نسبت به ولايتش حكايت مى كند.
«مرقد آقا»داستان ساده و دلنشين،و در عين حال طنز آميزى است كه ريشه از قرن هشتم هجرى مى گيرد.حكايت تعصبات و جهل عوام منطقه اى آشنا است. «نيما» اين تراژدى عميق را آنچنان ساده و بى اهميت،نقل مى كند كه به نظر مى رسد از زبان تاريخ حرف مى زند. زبانى كه براى او هيچ وقت يك انسان يا يك قربانى،ارزشى ندارد.آن چيزى كه باقى مى ماند،تنها حادثه است.
در این داستان طنز آمیز آنچه که جالب است تراژدی زندگی ستار است. ستار که در ابتدا خود باعث بوجود آمدن یک اعتقاد کاذب در بین عوام میشود و بعد عوام فریبی ،از این اعتقاد کاذب مردم استفاده میکند و در اخر خود ستار قربانی این حادثه میشود.
حالا دیگر در این زمستان به یک گوسفند می ارزید. یک سال و چیزی متجاوز گذشته بود. پاره چوب کوچک پس از این همه حرف، زخم هایش به چین های صاف و منظم تبدیل یافته، بسیار قشنگ به نظر می آمد. از ظاهر آن زیبائی مخفی، شناخته می شد...
برادر من چاق و تندرست است. آدمهای گردن کلفت که در ایل ما هستند و دست از دو طرف شانه، بالای چوب می اندازند و به سنگینی، ورزا را از کوه بالا و پایین می کنند،از او حساب می برند. با دستش نعل را پاره می کند. مثل پدر شما که می گویید الاغ را بلند کرده از پله ها بالا می برد.اما سواد کوره بیش تر ندارد و در چادر برای او شاهنامه می خوانند.
او چرت می زند و چه قدر خنک و بی مزه. زیرا عشقش در جای چندان دل چسب و مایه دار نیست.راجع به قاطر است و بعد مادیان.شاید مادیان را هم برای این که کره ی قاطر از او می کشد، دوست دارد.موقع گوش دادن به شعرهای شاهنامه هم به یاد قاطرهای خودش هست، چنان که هر عاشقی البته به یاد آن است که به او عشق دارد.
او کسی است که برای خریدن قاطر با من در سر ترکه ی پدر، کارش به مرافعه کشید. گفت: «من بالغم. مال مرا به دست خودم بده. برادر بزرگ که تو باشی نباید با من اینطور بکنی»