- موجودی: موجود
- مدل: 203699 - 201/6
- وزن: 3.20kg
داستان سیاوش از شاهنامه فردوسی
نویسنده: حکیم ابوالقاسم فردوسی
مصحح: مجتبی مینوی
مقدمه: مهدی قریب
ناشر: موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 956
اندازه کتاب: رحلی گالینگور - سال انتشار: 1369 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : نو
مروری بر کتاب
از دید تصحیح علمی و انتقادی متون، شاهنامه تنها به عنوان اثری از فردوسی شاعر قرن چهارم مطرح است. این حوزه میکوشد با استناد به مواد و منابع و به یاری اسلوب و قواعد و شیوه استدلال خرد ویژهاش، نزدیکترین متن شاهنامه به بیان شاعر را از میان دخل و تصرف کاتبان نسخهها و خوانندگان شاهنامه در ادوار مختلف، تشخیص داده و ارائه دهد. مراحل کار تصحیح شاهنامه فردوسی که حاصل تجارب چندساله استاد مینوی و همکاران ایشان در بنیاد شاهنامه فردوسی است.
از تصحیح تا چاپ و نشر متن مصحح، از مراحل زیر تشکیل شده است:
استنساخ نسخه اساس
بازخوانی دستنویس نسخه اساس با اصل نسخه
مقابله دستنویس نسخه اساس با نسخهبدلها
بازخوانی ضبط اختلافهای هر نسخه با نسخه اساس
تلفیق اختلاف ضبط نسخه بدلها با نسخه اساس
بازخوانی و کنترل ضبط اختلافهای تلفیق شده مجموعه نسخ با نسخه اساس
و ...
سیاوش شهزاده ایرانی پسر کاووس پادشاه ایران است که در این کتاب مراحل مختلف کار تصحیح انتقادی آن از روی نسخههایی انجام شده است.
سیاوش از ازدواج زنی از سلالهٔ گرسیوز با کیکاووس زاده شد. نام مادر سیاوش در شاهنامه روشن نیست امّا نامادری سودابه – دختر شاه هاماوران – است. کیکاووس برای تربیت و آموزش مهارتهای جنگی، او را به رستم سپرد تا وی را فنون نظامی بیاموزد. رستم او را با خود به زابلستان برد و سالها سیاوش از خانه و خانواده دور ماند. رستم آیین سپهسالاری و کشورداری را به وی آموخت و برخی از شایستهترین ویژگیهای خود را به وی منتقل ساخت.چون سیاوش از زابلستان به ایران بازگشت، کاووس وی را نواخت و به شادی آمدن فرزند جشنی برپا کرد. سیاوش خوشچهره چنان بود که همه از زیبایی او در حیرت ماندند. صفات بارز اخلاقی سیاوش روح نیک و پاکدامنی است.
کنون ای سخن گوی بیدار مغز
یکی داستانی بیارای نغز
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای اوگش بود
همی خویشتن را چلیپا کند
به پیش خردمند رسوا کند
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همه خوی خویش
اگر داد باید که ماند بجای
بیرای ازین پس بدانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت
به جوی تو در آب چون دیده گشت
زگفتار دهقان کنون داستان
تو برخوان و برگوی با راستان
کهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمن
اگر زندگانی بود دیریاز
برین وین خرم بمانم دراز
یکی میوهداری بماند ز من
که نازد همی بار او بر چمن
ازان پس که بنمود پنچاه و هشت
بسر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جوید بتقویم و فال
چه گفتست آن موبد پیش رو
که هرگز نگردد کهن گشته نو
تو چندان که گویی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بدست
نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
به جز نیکویی در زمانه مجوی
به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد
روزی طوس به همراه گودرز و گیو و چندین سوار برای شکار به نخچیرگاه رفتند و شکارهای زیادی زدند. همینطور که طوس و گیو در جلو می تاختند چشمشان به زیبارویی افتاد با قدی چون سرو و رویی چون ماه.
طوس به او گفت : چه کسی تو را به این بیشه آورد؟ دختر گفت: دیشب پدر مرا زد و من خانه را رها کردم چون او می خواست سر از تنم جدا کند. طوس از نژادش پرسید و دختر پاسخ داد : من از خویشان گرسیوز هستم و نژادم به شاه فریدون می رسد. طوس و گیو هر دو از او خوششان آمده بود. طوس گفت : من بودم که اول او را یافتم و با سرعت به سمت او آمدم اما گیو می گفت : نه من اول رسیدم. خلاصه کارشان به دعوا کشید و برای داوری نزد کاووس شاه رفتند اما وقتی کاووس دخترک را دید دلش به سوی او پرکشید پس به آن دو گفت : من کارتان را آسان می کنم این آهویی که شکار کردید شایسته من است.
بدینسان شاه با او ازدواج کرد بعد از گذشت نه ماه او پسر زیبایی به دنیا آورد و کاووس نام او را سیاوخش نهاد. ستاره شناسان طالع او را آشفته دیدند. کاووس آشفته شد و به خدا پناه برد و تصمیم گرفت او را برای پرورش یافتن نزد رستم بسپارد. پس رستم او را به زابلستان برد و بزرگ کرد و آئین رزم و پادشاهی و هنرهای دیگر را به او آموخت تا کارش به جایی رسید که شیر را به بند می آورد. پس روزی به رستم گفت: من دیگر باید به نزد پدرم بروم. رستم و سیاوش به سوی پایتخت رفتند و کاووس شاه از آنان استقبال کرد و جشنی برپاشد. بعد از مدتی مادر سیاوش مرد و او را درد و حسرتی بسیار فراگرفت و به عزا نشست. روزی کاووس با پسرش نشسته بود که سودابه وارد شد و سیاوش را دید و دیدن همان و عاشق شدن همان.
پس کسی را نزد سیاوش فرستاد که پنهانی از او بخواهد که به شبستان برود. سیاوش آشفته شد و پاسخ داد: به او بگو من مرد شبستان نیستم و کلک و حیله در کارم نیست. روز بعد سودابه نزد شاه رفت و به او کفت : بهتر است که پسرت را به شبستان بفرستی تا از بین دختران کسی را انتخاب کند. شاه پذیرفت و با سیاوش صحبت کرد. سیاوش ابتدا کراهت داشت ولی پس از اصرار زیاد پدرش مجبور شد بپذیرد. کلید شبستان در دست پاکمردی به نام هیربد بود شاه او را فراخواند و گفت : فردا نزد سیاوش برو و او را به شبستان ببر روز بعد سیاوش به شبستان رفت و زیبارویان به استقبالش آمدند و سودابه او را غرق بوسه کرد اما سیاوش با کراهت از نزد او گذشت و به سوی خواهرانش رفت و پس از مدتی آنجا را ترک کرد.
شبانگاه شاه به شبستان رفت و نظر سودابه را پرسید و او گفت اگر شاه بخواهد می توانیم از دختران من یا کی آرش یا کی پشین انتخاب نموده و به عقدش درآوریم. شاه پذیرفت و با سیاوش صحبت کرد و از او خواست تا کسی را انتخاب کند. سیاوش روز بعد به شبستان رفت و سودابه زیبارویان را به او نشان داد و گفت که هرکدام را می پسندی انتخاب کن. سیاوش به فکر فرورفت و با خود گفت : من نباید زنم را از دشمنان انتخاب کنم. من ماجرای شاه هاماوران را از بزرگان شنیده ام و سودابه هم که دختر اوست خوبی مرا نمی خواهد پس سکوت کرد.