- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 174772 - 81/0
- وزن: 1.30kg
داستان رستم و سهراب
نویسنده: عباس زریری
به کوشش: خلیل دوستخواه
ناشر: توس
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 436
اندازه کتاب: رحلی گالینگور - سال انتشار: 1369 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
به روایت مرشد عباس زریری
داستانهای پهلوانی یا حماسه ایرانیان، تنها بخشی از فرهنگ و ادب ایران است که دو روایت متمایز از آن در دست داریم: نخست روایت فردوسی و دنبالهروان وی که روایت فرهیختگان است. دوم “روایت نقالان” که میتوان آنرا روایت عامه مردم خواند و برآیندی از مجموعه کنش و واکنشهای فرهنگی و اجتماعی در درون جامعه و در طول تاریخ ایران دانست.
… در روزگار ما بنا به دلایلی چند،کار نقالی اندکاندک رنگ باخت و رشته این فن گسست… یکی از کسانی که فروپاشی سنت کهن نقالی را با دلواپسی نظاره میکرد “مرشد عباس زریری” بود که خود نقالی توانا و داستانپردازی چیرهدست بهشمار میآمد…
… داستان رستم و سهراب از ضرورتها و زمینههایی جز آنچه فردوسی را به سرودن داستان رستم و سهراب و دیگر بخشهای شاهنامه واداشت، مایه گرفته است و بهنحوی مشخص، بازتاب ذوق و پسند و طرز تفکر و روحیات اکثریت مردم میهمن ماست. سنجش این روایت با رستم و سهراب فردوسی، مسیر تغییر و تحول یکی از مهمترین داستانهای پهلوانی ایرانیان و نحوه دگرگون شدن فرهنگ ایرانی را در طول هزاره گذشته – یعنی از روزگار نظم شاهنامه تا به امروز – نشان میدهد…
رستم و سهراب یکی از دردآورترین و غم انگیزترین داستانهای شاهنامهاست. فردوسی داستان مرگ سهراب جوان را به تصویر میکشد که بر اثر جنگ با رستم، به دست پدر کشته میشود.
روزی از روزها رستم اسباب شکار را آماده کرد و همراه با اسبش رخش عازم مرزهای کشور توران شد. آن روز رستم در نزدیکی شهر سمنگان گوری شکار کرد و بعد از خوردن گور به خواب رفت. چندتا از سواران تورانی که از آن محل می گذشتند رخش را دیدند که در دشت به چرا مشغول است. و چون رخش اسب بی نظیری بود آن را گرفته و با خود به شهر سمنگان بردند. وقتی رستم از خواب بیدار شد و اسب خویش را نیافت اندوهگین شد و به ناچار با پای پیاده برای یافتن رخش عازم شهر سمنگان شد. پادشاه سمنگان وقتی شنید که رستم برای پیدا کردن اسبش به شهر او آمده شادمان شد و به پیشواز رستم شتافت.
شاه سمنگان رستم را به کاخ خودش دعوت کرد و به او قول داد که به زودی رخش را یافته و برای رستم خواهد آورد. تهمتن دعوت شاه را پذیرفت و به کاخ او رفت و به خوردن می و تفریح مشغول شد تا اینکه شب فرا رسید. برای رستم خوابگاه ویژه ای آماده کرده بودند. رستم به خوابگاه رفت تا قدری بیاساید. چون پاسی از شب گذشت دختری زیبارو و خوش اندام به خوابگاه او آمد. رستم بیدار شد و با تعجب به دختر نگاه کرد و بعد پرسید تو کیستی؟ دختر جواب داد که من تهمینه، دختر شاه سمنگان هستم. رستم وقتی آن همه زیبایی را در چهره تهمینه دید سریع موبدی را برای خواستگاری تهمینه نزد شاه سمنگان فرستاد.
شاه از خواسته رستم بسیار خشنود شد و رستم و تهمینه همان شب با هم ازدواج کردند. سپس رستم مهره ای را که به بازوی خویش بسته بود در آورد و به همسرش تهمینه داد و گفت اگر فرزندمان دختر بود این مهره را به گیس او ببند و اگر پسر بود مهره را به بازوی او ببند. فردا صبح شاه سمنگان به رستم خبر داد که رخش را یافته است. پس رستم از تهمینه خداحافظی کرد و همراه با رخش به سوی زابلستان رهسپار شد. نه ماه بعد تهمینه پسری به دنیا آورد که بسیار شبیه پدرش بود و نام او را سهراب نهاد.