دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

داستان جاوید ؛ سلفون

داستان جاوید

نویسنده: اسماعیل فصیح
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 380
اندازه کتاب: رقعی سلفون - سال انتشار: 1363 - دوره چاپ: 2 

کمیاب - کیفیت : نو ؛ نوشته تقدیمی دارد

 

مروری بر کتاب

داستان جاوید روایت واقعى زندگى پسرى زرتشتى است که به قصد گرفتن خبرى از خانواده اش، با عموى پیر و کم توانش از یزد، راهى تهران مى شود و همین سفر او را چندین و چند سال اسیر تهران و دربار قاجار مى کند.داستان جاوید در اواخر دوره ى حکومت پراغتشاش قاجار و ظهور رضا شاه اتفاق مى افتد.

پدر جاوید، هرسال پیش از نوروز، براى شازده ملک آرا، یکى از بیشمار شازده هاى تن پرور دربار قاجار، بار آجیل و خشکبار مى آورده، تا اینکه اقوامش در یزد شش ماه از آنها بى خبر مى مانند. جاوید، پس از مراسم “سدره پوشى” اش، حالا به عنوان یک زرتشتى بالغ و کامل، تصمیم میگیرد به تهران بیاید تا از پدر و مادر و خواهر سه ساله اش خبرى بیابد....آشنایی نگارنده با قهرمان اصلی کتاب، در سالهای آخر زندگی او در دانشگاهی در خارج از کشور صورت گرفت و الهام بخش خلق این کتاب گردید.

...گفت: “به مردم اینجا نگفتى که… ما کى هستیم، جاوید جان؟”
پسرک گفت: “نه، کسى چیزى نپرسید. من هم چیزى نگفتم. اما من از کسى ترس و واهمه ندارم که کى هستم.”
پیرمرد سرش را رو به آسمان برگرداند. باز مدت درازى ساکت ماند. بعد گفت: “مردم اینجاها بیشترشان با زرتشتیها روى خوش ندارند. “
پسرک گفت: “باک نداشته باش.”
پیرمرد گفت: “مردم این دیار، اصل و گوهر خودشان را فراموش کرده اند. “با ناتوانى چشم هایش را بست.”
پسرک به موهاى پیرمرد دست کشید. “آسوده باش عموجان. همه چیز درست مى شود.”
“به یارى پروردگار…”

یاد پوران بود. به یاد شبهایى بود که در بچگى، تابستان ها روى پشت بام، زیر ستاره هاى روشن مى نشستند و حرف مى زدند. هر کس ستاره اى در آسمان داشت و با نور و فروهر جداگانه اى از سوى اهورامزدا به این دنیا آمده بود. او و پوران به ستاره هاى بیکران نگاه مى کردند، کوشش مى کردند ستاره هاى خودشان را آنجاها پیدا کنند، و همیشه با دو ستاره ى روشن نزدیک به هم، با یکدیگر موافقت مى کردند.

این بیست و سه روز، بقدرى بین دشت و خورشید و آسمان و طبیعت ساده ى ایران، و روى خاک قدم برداشته بود که اکنون زمین و نور هستى جزیى از وجود و زندگى و نفس کشیدن او شده بودند. نه فقط خودش را احساس مى کرد، و هستى را احساس مى کرد، و زمین را احساس مى کرد، و گردش خورشید و آمدن شب و روز را احساس مى کرد، بلگه زندگیهایى را که در گذشته روى این زمین سپرى شده بودند و یا در آینده مى آمدند، مى فهمید و هستى را از راه پوست و فرو بردن هوا احساس مى کرد و مى فهمید که سخنان عموى پیرش درباره ى همیشگى بودن روان آدمى، هستى پس از مرگ و سخن پروردگار که همان فکر و خرد بود، راست است. این احساس او، همان ایمان او بود.

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات