- موجودی: موجود
- مدل: 198697 - 6/3
- وزن: 0.40kg
خلوت شب های تنهایی
نویسنده: فهیمه رحیمی
ناشر: چکاوک
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 316
اندازه کتاب: رقعی سلفون - سال انتشار: 1379 _ 1376 - دوره چاپ: 6 _ 1
کمیاب - کیفیت : در حد نو
مروری بر کتاب
از پله های زیر زمین چاپخانه بالا آمدم تا در میان ازدحام مردمی که در حال رفت و آمد بودند ، شاید بتوانم سهمی از هوای آزاد خیابان داشته باشم و دوباره به آن دخمه باز گردم . وانت بار برای تخلیه کاغذ درست روبروی چاپخانه پارک کرده بود و راننده به بچه ها در تخلیه کاغذ ها کمک می کرد .مقابل دیوار چاپخانه را دو دستفروش بساط کرده بودند که سمت راستش آقای فری با پهن کردن پارچه برزنتی لباس مردانه وارداتی می فروخت و در سمت چپ آقا خانف کتابهای دست دوم را به کمتر از نصف قیمت حراج کرده بود .
کار و بار آقا فری پر رونق تر از آقا خانف بود ضمناً آدمهایی که در کنار بساط کتابفروشی خانف می ایستادند و به عنوان کتابها زل می زدند بیشتر از آن دیگری بود اما پولی که خرج می شد به کاسه مسی آقا فری ریخته می شد . خودم یکی ، دو تایی کتاب از خانف خریده بودم و با او سلام و علیکی هم داشتم .
خانف روی چهار پایه نشسته بود و کتابی در دست داشت و اینطور که به نظر می رسید غرق مطالعه بود . صدای ماشین چاپ در هیاهویی که فروشندگان به راه انداخته بودند گم می شد ؛« اگر امروز نبری فردا پشیمون میشی ! بدو حراجش کردم ، از ما بخرید به نفع شماست . جگر تو حال میاره خاکشیر . بدو که تموم شد...
با گذشت زمان صمصام از دوست به یک برادر تبدیل شد . برادری دلسوز و فداکار و منطقی . شب هر دو خسته به خانه بر می گشتیم به فراست می دیدم که خستگی اش را همان جا پشت در اتاق بر جا می گذارد و به هنگام قدم گذاشتن به اتاق مرد دیگری می شود، آستین ها را بالا می زد و شروع می کرد به فراهم آوردن شام شب. من در این گونه موارد وردست او می شدم و او کار آشپزی را انجام می داد و شستن ظرف و ظروف هم با او بود.
من در این فاصله چای درست می کردم و رختخواب می گستردم. وقتی از پله ها بالا می آمد همیشه حرفی برای گفتن داشت. او از مولود خانم می گفت که با اصرار می خواست ظرف نشسته ما را شستشو دهد و از درد کمری که ناگهانی به مولود خانم سرایت کرده بود و از چاره جویی او سخن می گفت. هر دو وقتی در بستر دراز می کشیدیم و آسمان را نگاه می کردیم ساعت رجعت به گذشته مان فرا می رسید و غالباً این من بودم که سر حرف را باز می کردم و از گذشته می گفتم.
– می دونی داداش، من راستی، راستی هم بی کس و کار نیستم یک خواهر دارم که نمی دونم زنده است یا مرده. تا مادرم زنده بود خبر داشتم که تو قشم، اما هرگز اونجا نرفتیم که بدونیم کجای قشم داره زندگی می کنه و آیا از زندگی اش راضیه یا نه…