- موجودی: موجود
- مدل: 204643 - 8/4
- وزن: 0.48kg
خشت اول
نویسنده: فریده شجاعی
ناشر: البرز
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 480
اندازه کتاب: رقعی لب برگشته - سال انتشار: 1384 - دوره چاپ: 2 ~ 1
کیفیت : در حد نو ~ نو
مروری بر کتاب
پدر بزرگم، آقا سید محمد، مردی بود با قد بلند و اندامی موزون. اعضای صورتش خوشایند و دارای چشمانی سیاه و نافذ بود که اثر خوبی در بیننده می گذاشت. او را آسد محمد خطاب می کردند زیرا بر اساس شجره نامه ای که نزدش محفوظ بود سی و هفتین جد پدری اش به حضر علی (ع) می رسید.
اهل نماز و روزه و از جوانی معمّم بود. به تحصیل علوم قرآنی همت گماشته و در زمان خودش صاحب معلومات بود. مردم برای او احترام زیادی قائل بودند و همه جا به حسن و سلوک معروف بود. با تمام این تفاصیل معایبی هم داشت و آن اینکه مردی ممسک بود و به خورد و خوراک خانواده اش سخت می گرفت و آنان را در تنگنا قرار می داد. نام همسرش شوکت و دختر عمویش بود. آنان در طول سالها زندگی مشترک دارای هفت فرزند شده بودند، سه دختر و چهار پسر.
اکنون زنی هستم تنهادر آستانه فصل دیگری از زندگی .
به قول فروغ :
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم وانگشتانم را به پوست کشیده شب می کشم .
چراغهای رابطه تاریکند و کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد.
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهدبرد .
پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است ....
با شنیدن نامم زبانم بند آمد و سرم به دوران افتاد. خدای من آیا درست میشنیدم؟! یعنی من چهارمین نفر شده بودم، آن هم با امتیاز؟ آنقدر در التهاب به سر میبردم که نام سه نفر دیگر را نشنیدم. چند لحظه بعد همراه بقیه کسانی که نامشان را خوانده بودند داخل کتابخانه شدیم. یونیفرمها تمیز و مرتب، کلاهها بر سر، پاها را به عرض شانه باز گذاشته و به علامت احترام دستها را پشت کمر نگه داشتیم. مترون با لحنی بسیار محبتآمیز قبولیمان را تبریک گفت و با همگی ما دست داد و برایمان آرزوی موفقیت کرد، سپس برگه قبولیمان را به دستمان داد.
ما هم تشکر کردیم و از اتاق خارج شدیم. تازه آن موقع بود که لرزش بدن و تپش قلبم شروع شد. دلم میخواست فریاد بزنم. به سختی خودم را آرام کردم که این کار را نکنم درعوض زهرا را در آغوش گرفتم و او هم که از اول شدنش بینهایت خوشحال بود دستش را دور کمرم انداخت و مرا از جا بلند کرد و چرخاند. از اینکه زهرا شاگرد اول شده بود بینهایت شاد بودم. او هم در حالی که صورتم را میبوسید گفت: کی بود میگفت تجدید میشم؟ دیدی گفتم نباید خودت رو دستکم بگیری؟...