- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 117919
- وزن: 4.20kg
- UPC: 448
خانه درختی سحرآمیز
نویسنده: مری پوپ آزبرن
مترجم: هوری عدل طباطبایی
ناشر: نخستین
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 2912
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1396 ~ 1386 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
مصور
«خانه درختی سحرآمیز» مجموعهای است علمی – تخیلی، نوشته مری پوپ آزبرن که کودکان و نوجوانان را با تاریخ، جغرافیا، فرهنگ، آداب و رسوم ملل مختلف آشنا میکند. این مجموعه با «دایناسورهای قبل از تاریکی» شروع شده و تا کنون ۵۰ جلد آن به بیش از ۲۰ زبان ترجمه شده و در شمارگان میلیونی به فروش رسیده است.
شخصیت اصلی این مجموعه خواهر و برادری به اسمهای آنی و جک می باشند که در هر کتاب با ماجراهای هیجانانگیز و عجیبی روبهرو میشوند .آن ها یک روز در حال گشت و گذار در جنگل، وارد کلبهی کوچکی میشوند که بر فراز درختی قرار دارد. کلیه پر از کتاب است. آنی و جک در هر قصه یکی از کتابها را که دربارهی موضوعی خاص است را باز کرده و به زمان و مکان آن موضوع میروند.
مثلا در شماره اول این کتاب بچهها کتابی که درباره دایناسورها است را باز میکنند و با مشاهده تصاویر و نوشتههای آن، آرزو میکنند به زمان دایناسورها برگردند. آرزوی آن ها برآورده میشود و ناگهان خود را در میان دایناسورها میبینند. در آن جا بچهها از نزدیک با غذا خوردن و شیوه زیست دایناسورها آشنا میشوند و پس از پشت سر گذاردن ماجراهای هیجانانگیز سرانجام به زمان خود باز میگردند.
جک و آنی در پی ماموریت برای بدست آوردن یک کتاب باستانی به دوران روم باستان می روند!
آنها به شهر پمپی که بزودی در زیر خروارها خاکستر آتشفشان مدفون می شد، رفتند!
حالا جک و آنی در آخرین لحظات تلاش می کنند تا کتاب باستانی را بدست آورند!
آیا آنها موفق خواهند شد؟ با خواندن این کتاب از مجموعه ی خانه ی درختی سحرآمیز ماجرای سفر جک و آنی را دنبال کنید!...
جک خوابش نمی برد. عینکش را به چشمش زد و به ساعت رومیز نگاهی انداخت. ساعت پنج و نیم صبح بود او نبایستی به این زودی از جایش بلند می شد. دیروز اتفاقهای خیلی عجیبی افتاده بود.جک چراغ را روشن کرد. دفترچه یاداشتش را برداشت و به یاداشت هایی که قبل از رفتن به رختخواب نوشته بود، نگاه کرد. ...
در یک روز تابستان در فراگ کریک پنسیلوانیا، یک خانه ی درختی حرآمیز در جنگل پیدا شد.این خانه پر از کتاب بود.جک هشت ساله و خواهر هفت ساله اش آنی خیلی زود فهمیدند که خانه ی درختی سحرآمیز می تواند آن ها را به سفرهای شگفت انیگز ببرد.کافی بود آن ها به تصویری اشاره کرده و آرزو کنند آنجا باشند.
در مدت رفتن آنها از فراگ کریک، زمان متوقف می شد.جک به آنی نگاه کرد با تعجب پرسید: یک کشتی؟آنی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: آره.فکر کنم ما باید یک کشتی بسازیم.کجا باید برویم کشتی بسازیم؟بچه ها به جلد کتاب نگاه کردند.تصویری از درخت های نخل و ساحل زیبای اقیانوس دیده می شد و عنوان کتاب سفری به هاوایی قدیم بود.
آنی گفت: وای من عاشق هاوایی هستم.چطور می توانی عاشق هاوایی باشی؟ما هیچ وقت به هاوایی نرفته ایم...
جک و آنی در ایوان جلو خانه شان نشسته بودند.در تاریک روشن غروب تابستان، حشرات شب تاب چشمک می زدند.آنی به آسمان اشاره کرد و گفت:«وای یک ستاره ی دنباله دار.»برادرش به بالا نگاه کرد.یک شعاع نورانی در آسمان برق زد وروی درخت های جنگل فراگ کریک فرود آمد و ناپدید شد.
صدای برخورد قطرات باران به پنجره، جک را بیدار کرد.ساعت، پنج صبح را نشان می داد و هوا هنوز تاریک بود.
آنی به اتاق برادرش سرک کشید و به آرامی پرسید:«بیداری؟ ... آماده ای برویم و یک جادوی خاص پیدا کنیم؟» شاید بهتر باشد کمی صبر کنیم، هوا خیلی تاریک و بارانی است. جک از پنجره به بیرون نگاه می کرد.بعدازظهر یکشنبه کسل کننده ای بود و ابرهای تیره آسمان را پوشانده و صدای رعد از دور به گوش می رسید. جک به جنگل فراگ کریک خیره شده بود و فکر می کرد کی خانه درختی سحرآمیز بر می گردد؟
- ناگهان آنی به سرعت وارد اتاق جک شده و گفت: "حدس بزن چی شده! یک نور توی جنگل دیدم."
رعد و برق بود.
نخیر، یک نور گردان بود فکر می کنم خانه درختی برگشته است.مطمئنم برق بوده، مگر صدای رعد را نشنیدی؟آنی در حالی که از اتاق بیرون می رفت، نیم نگاهی به پشت سر انداخت و گفت: "در هر صورت کوله پشتی ات را هم بیاور."
نور خورشید از پنجره می تابید جک چشم هایش را باز کرد و زمزمه کنان گفت: "سه شنبه."مورگن در یادداشتش از بچه ها خواسته بود روز سه شنبه به خانه درختی سحرآمیز بیایند.او بی صبرانه می خواست بفهمد مورگن آنها را به کجا خواهد فرستاد.
جک از رختخواب بیرون آمد و لباس هایش را پوشید دفترچه یادداشت و مداد را در کوله پشتی اش گذاشت و در راهرو با خواهرش روبه رو شد.آنی شلوار جین و تی شرت پوشیده بود و هر دو با هم زمزمه کنان گفتند، "سه شنبه."آنی زمزمه کنان گفت: "جک بیدار شو."جک چشمهایش را باز کرد و به ساعت رومیزی نگاه کرد.ساعت شش صبح بود پرسید: "حالا؟" آنی که لباس پوشیده و آماده کنار در اتاق خواب جک ایستاده بود، آهسته گفت: "بله حالا، امروز چهارشنبه است و ما باید به خانه درختی برویم."
جک ناگهان از جا پرید و گفت: "وای چهارشنبه."آنی گفت: "باید برای نجات کملوت کمک کنیم."جک در حالی که از رختخواب بیرون می آمد گفت: "می دانم. می دانم."آنی در حال رفتن گفت: "جلو در می بینمت."
جک به سرعت لباس پوشید، کتابچه یادداشت و مداد را توی کوله پشتی اش گذاشت و به آرامی از پله ها پایین رفت.