- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 177547 - 99/3
- وزن: 0.40kg
خاطرات و اسناد
نویسنده: سیف الله وحید نیا
ناشر: وحید
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 292
اندازه کتاب: وزیری - سال انتشار: 1364 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : درحد نو _ نو
مروری بر کتاب
کتاب اول
مصور - اسناد
سیدصالح حلاوی، أهل حله، واعظی بود که از طرفِ انگلیسها در کویت تبعید شده و آنجا ساکن بود و همه روزه در «حسینیه شیعیان» منبر میرفت و در مصیبت حضرت زهرا-س- (در أیام شهادت آن حضرت) روضه میخواند و از سنیهایِ مستمع گریه میگرفت!
از فصاحت و قدرت بیان آن سید (که حقیقتاً پهلوان خطابه بود) خیلی تعجب کردم و با سید رفیق شدم...
چند سال بعد از آن تاریخ، من به زیارت کربلا مشرف و زمستان 1304 شمسی را در کوفه ماندم.
روزی، همان «سید صالح» در کوفه به دیدنم آمد و معلوم شد از تبعیدِ کویت نجات یافته و در کوفه سکونت اختیار کرده است.
از وضعش پرسیدم.
قسم خورد که: دیشب، زن و بچه و خودم گرسنه خوابیدیم!!
بسیار متعجب و متأثر شده، سبب را پرسیدم.
گفت : در مجلسی به منبر رفتم.
«آقا سید أبوالحسن اصفهانی» از پای منبرِ من برخاست و رفت.
خبر این حرکتِ آقا نسبت به من شایع شد و اَحَدی دیگر مرا دعوت نکرده در نتیجه با فلاکت دست به گریبان هستم.
ألبته هر چه مقدور بود بجا آورده، عصر، نجف رفته با «آقا سید أبوالحسن» نماز خواندم و به ایشان گفتم : باقلا و گوشت بره و... داریم (برای آمدن به کوفه از ایشان دعوت کردم).
فرمود : فردا من کوفه منزل شما میآیم و تشریف آورد.
بعد از صرف غذا و خواب، به ایشان، ملاقاتِ سید صالح و سرگذشتِ او را عرض کردم.
فرمود : بلی! نظر به اینکه هرچه حرف در دهانش بود بدون دقت و تأمل میگفت (به این جهت من مجلس او را ترک نمودم).
عرض کردم: ألبته حق با «آقا» بوده أما از نتیجه عملِ آقا نسبت به سید، به زن و بچههایش که گرسنه ماندهاند هم فکری فرمودهاید؟!
چند لحظه تأمل نموده بعد فرمودند : این هم مطلبی است!
دیگر صحبتی نشد.
در خدمت ایشان به «نجف» آمدیم.
بعد از أدای نماز با ایشان به حرم مشرف شدم و «آقا سیدمحمد» معروف به «پیغمبر» را که از اصحابِ حضرت سید بود، ملاقات و ایشان را کناری برده، داستان را برایش تعریف کردم و از او کمک طلبیدم.
بعد از دو روز خبر داد که کار را تمام و اصلاح کردم و قرار شد شبِ جمعه آینده بعد از نماز مغرب و عشأ «آقا سیدصالح» منبر برود و «آقا» هم پایِ منبر بنشینند و استماع نمایند!
همانطور شد! من هم رفتم و پس از خاتمه منبر در خدمت «آقا» به منزل ایشان رفتیم.
حضرت سید به «آقا سیدمحمد پیغمبر» فرمود :
اشخاصی که میهمانی میدهند، حالا وقت میهمانی دادن آنها است.
فوری عرض کردم :
اشخاصی که در میهمانی بایستی باشند، معین فرمائید و فردا که جمعه است، تشریف بیاورید.
ایشان قریب پنجاه نفر را به «سیدمحمد پیغمبر» فرمودند.
من هم برای تدارک، فوری به کوفه رفتم و بسیاری از ایرانیان که با عیال به زیارت آمده و زمستان هم توقف نموده بودند (مانند من، در کوفه منزل گرفته، سکونت داشتند) همان شب به همه آنها خبر داده، تماماً در تدارکِ فردا، همدست شدند.
فردا دو ساعت به ظهر مانده «حضرت آقا» تشریف آورد.
آدَمِ خود را دنبال «آقاسیدصالح» فرستادم که «آقا» تنها هستند. ...