- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 141890 - 57/1
- وزن: 0.20kg
حکم
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: کامل روزدار
ناشر: اشاره
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 88
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1397 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
با نقد و تفسیر
سرگذشت پسري به نام گئورك كه براي در دست گيري مقام و قدرت پدرش، تصميم به ازدواج مي گيرد، پدر كه از اين موضوع مطلع مي شود، بي توجه به ارزش و جايگاه خانواده، دستور مرگ پسرش را صادر مي كند. در این کتاب علاوه بر داستان حكم، نقدها و تفاسيري درباره ي اين متن ادبي ارائه شده است.
كافكا خود را با دوست گئورك يكي مي دانست. به همين جهت داستان «حكم» مي تواند به عنوان تجسم يك رويا و آرزوي بزرگ تلقي شود؛ زيرا آرزوي كافكا اين بود كه او صرف نظر از موفقيت و يا عدم موفقيت در كسب و كار (و به مثابه ي يك هنرمند) مورد پذيرش پدرش قرار گيرد. كافكا در دفتر يادداشت هاي روزانه ي خود به اين موضوع اشاره مي كند، كه در هنگام نگارش اين داستان به زيگموند فرويد مي انديشيده است. اين داستان، اعتراضي است به قدرت و اقتدار پدري مستبد. در زمان حيات كافكا، نسل جوان نويسندگان به استبداد پدرشان اعتراض مي كردند و اين اعتراض، «اعتراض اكسپرسيونيستي» ناميده مي شد.
داستان «حکم» بیشتر از سایر آثار کافکا و از جنبه های گوناگون و بر اساس تئوری های مختلف هنری مورد نقد و بررسی قرار گرفته است .کتاب حاصر علاوه بر داستان «حکم» در بردارنده چکیده ای از این تعابیر و نیز یادداشت هایی از کافکا در مورد این داستان است .
یکشنبه ، یک روز بهاری بود . جورج بندمان ، تاجر جوان ، در اتاقش واقع در یکی از خانه های بی ریخت و قواره ی کنا ر رودخانه ، نشسته بود . نوشتن نامه به یکی از دوستانش را که در خارج زندگی می کرد ، تمام کرده بود . با حرکاتی کند و خواب آلود ،، نامه را در پاکت گذاشت . آرنجهایش هنوز روی میز بود ، از پنجره بیرون را نگاه می کرد ، و به رودخانه ، به پل ، و به تپه های سبز آنسوی ساحل خیره بود .
در فکر دوستش بود که سالها پیش به علت یاس و نارضایتی از وضع زندگی خود در اینجا ، از خانه فرار کرده بود . او در سن پترزبورگ به کار تجارتی پرداخته بود . همانطور که در مسافرتهای گهگاهی اش به خانه ، به دوست خود جورج گفته بود ، اکنون زندگانیش را بیهوده و در یک کشور خارجی تلف می کرد . ریش سیاه و نامانوس او ، صورت آشنایی را که جورج از زمان بچگی او می شناخت پنهان نمی کرد . پوستش حالا زرد شده بود ، که حاکی از مرضی درونی بود . آنطور که از نامه های دوستش بر می آمد ، او هیچگونه ارتباطی با سایر هم میهنان خود که در سن پترزبورگ اقامت داشتند ، نداشت ، و هیچگونه معاشرت اجتماعی معنی داری نیز با خانواده های روسی دور و بر خود برقرار نکرده بود.بطوری که اکنون سالها بود که در تنهایی و نزوا و بطور مجرد زندگی میکرد .
به چنین مردی که در زندگی گم شده بود ، چه می شد نوشت ؟ می شد به حال او تاسف خورد ، اما چه کمکی می شد به او کرد ؟ می شد به او نصیحت کرد که به خاک وطن نزد خانواده و دوستان قدیمی خود بازگردد و دوباره با ریشه های قدیمی خود رشد کند و بارور شود - چیزی هم ظاهرا مانعش نبود ، بطور کلی می توانست به دوستان سابقش هم اتکاء داشته باشد.اما این به مثابه آن بود که به او بگویند ، دوستانه یا با تحقیر ، که مردک اشتباه کردی ، تمام کارها و تلاشهایت بیهوده بود ، آنجا را ول کن ، مثل یک پسر گمراه به خانه برگرد ، چون فقط اینجاست که جای توست و همه دوستانت هستند که راه و رسم زندگی را بلدند ، و تو هم باید حالا مثل بچه ها ی تنبیه شده حرف و نصیحت دوستان موفق و کامیاب را در وطن گوش کنی .
ولی آیا با این کار ، با تمام زخمه ها و دردهایی که این بازگشت به روح او وادار می کرد ، واقعا به نتیجه ای می رسید ؟ شاید بازگشت او دیگر هرگز امکان پذیر نبود - خودش نوشته بود که پس از سالها دوری ، او دیگر فوت و فن کسب در وطن را بلد نیست ، و در این صورت ، آنجا، در آن کشور بیگانه بدتر از همیشه تنها و مایوس می ماند ، و از دست دوستانی نیز که او را سرزنش می کردند سرخورده می شد . اما اگر فرضاً نصیحت آنها را می پذیرفت ، بازمی گشت و در خانه نیز وصله ی ناجور و شکست خورده از آب در می آمد چه ؟ لابد بعد با دردمندی آرزو می کرد که ایکاش همانجا در غربت مانده بود ، همان زندگی را هر چه بود ، ادامه داده بود ؟
به چنین دلایلی بود ،که جورج احساس می کرد که اگر بخواهد پیوند مکاتبه اش را با دوستش برقرار نگه دارد ، می بایست با احتیاط بنویسد ، و هرگز مثل سایرین تمام اخبار و گفتنی ها را رک و پوست کنده سر هم نکند ....