- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 159249 - 37/3
- وزن: 0.10kg
حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
نویسنده: مصطفی مستور
ناشر: چشمه
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 65
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1386 - دوره چاپ: 6
مروری بر کتاب
داستان های کوتاه
مجموعه ی «حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه» از شش داستان کوتاه تشکیل شده است که از لحاظ فرم روایی و جهانی که مستور تلاش در باورپذیر کردن آن دارد به هم نزدیک هستند. در این داستان ها ما اغلب با مولفه هایی روبه رو هستیم که در آن ها همنشینی نوعی خوانش متافیزیکی با روابط ساده و روزمره ی انسانی- اجتماعی محور اصلی داستان ها را تشکیل می دهند.
در این مولفه ها عناصر تکرار شونده ای مانند سکون سنگین زمان، توجه به جزئیات بی اهمیت و تبدیل شدن یک ماجرا به پرتره ای از ناکامی های هستی شناسانه ی خوانش. داستان ها را کمی «خاص» می کند. مصطفی مستور در اعم داستان های این کتاب کوشیده تا با مکث پیرامون یک رابطه ی خوشایند، شیطنت آمیز و یا تلخ انسانی زوایایی را روشن کند که زندگی ازهم گسیخته ی آدم هایش را موجب شده است.
...اوایل کوچک بود. یعنی من این طور فکر می کردم. اما بعد بزرگ و بزرگ تر شد. آن قدر که دیگر نمی شد آن را در غزلی یاقصه ای یا حتی دلی حبس کرد.حجم اش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که برای نگاه کردنشان ـ بس که بزرگ اند ـ باید فاصله بگیرم، می ترسم.
از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در«دوستت دارم» خلاصه اش کنم، به شدت ترسیده ام. از حقارت خود لج ام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح ام. فکر می کردم همیشه کوچک تر از من باقی خواهد ماند.فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده ی من باقی خواهد ماند....
داشت شروع می شد که خفه اش کردم. درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم. نمی خواستم کلام تمام شود. نمی خواستم جمله معنا پیدا کند. نیمه شب بود، گمانم. ناگهان آمد. یا بهتر بگویم داشت می آمد که من یک گام پس رفتم. نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم. نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه. حتا فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله. نمی دانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم.
شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبه ی دندانه ی سین. بس که با شتاب این کار را کرده بودم. بس که می ترسیدم. دست هام انگار مرتکب قتل شده باشند، از هیجان و اضطراب می لرزیدند. انگار کسی را نیامده کشته بودم. دست هام را گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم. وقتی داشت خفه می شد، چیزی نگفت. تقلا نکرد. التماس نکرد. فقط نگاهم کرد. صبر کرد تا ذره ذره بمیرد.