- موجودی: موجود
- مدل: 195165 - 39/4
- وزن: 1.00kg
جسدهای شیشه ای
نویسنده: مسعود کیمیایی
ناشر: اختران
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 771
اندازه کتاب: رقعی سلفون روکشدار - سال انتشار: 1393 - دوره چاپ: 6
مروری بر کتاب
"جسدهای شیشه ای" یکی از معروفترین آثار داستانی نوشته شده به قلم "مسعود کیمیایی" که در آن قصهی رفاقت را این بار به گونهای دیگر بیان کرده است. دختر بزرگ میرزا، طلعت نام دارد و دلبستهی کسی است که با برادرش، رفاقت عمیقی دارد. علیخان، معشوق طلعت، برای تحصیل به خارج از کشور میرود و طلعت پس از رفتن او متوجه میشود که حامله است.
خیلی زود قصهی حاملگی طلعت آشکار میشود اما پدرش میرزا، که تاب و تحمل چنین لکهی ننگی را بر دامان خانواده ندارد، او را به زور به ازدواج با رحیم در میآورد. رحیم که یک گروهبان است، از ازدواج با طلعت، یک کلفت و نوکر و باغی در شمیران نصیبش میشود اما نصیب علیخان، بعد از بازگشت به ایران، دیدن عشقش در چنگال مرد دیگری است و حالا او برای اینکه این خلا را به نوعی پر کند، به حزب توده میپیوندد. سخنرانیهای علیخان برای کارگران کارخانه بارها او را به دردسر و بازداشتگاه میاندازد و هر بار به نوعی آزاد میشود.
کاوه که مادرش سال ها پیش فوت کرده اکنون با پدرش رحیم و دختر نامادری مرحومش ثریا زندگی می کند روزی ثریا نزد کاوه آمده می گوید رحیم قصد دست درازی به او را داشته پس رحیم را کشته و حالا باید فرار کند و از کاوه می خواهد احمد دوستش را همراه او بفرستد و البته کاوه عاشق ثریاست قسمت اول داستان این ماجرا را داریم که چی به چیه و ثریا چه طور برای همشون نقش بازی می کنه و قسمت دوم وقتی هست که طاووس خاله کاوه براش راز زندگی مادرش طلعت را می گه و اینکه رحیم پدر واقعیش نیست و اصلا چه اتفاقاتی افتاده که الان زندگی اونها اینه که این یادآوری خاطرات به دوران سیاسی زمان مصدق گره می خورد...
دیگر وقت خاله طاووس گذشته بود. دلش می خواست در دلایلش به دنبال درست ترین و کامل ترین دلیل باشد. دلش سوز سرما می خواست و آب رونده زیر یخ جوی بزرگ خیابان شهباز، دلش می خواست زیر انبوه دلایل معیوب به دنبال واقعیتی معیوب تر از بی دلیل، فریادش را تبدیل به یک تصنیف کند و بخواند. ....
در آن شب رحیم می دانست اتفاق دیگری به جز گردش برای طلعت افتاده است. وقتی کاوه را در چند متری گرمای بخاری چوب سوز خوابانید، رحیم آمد و کنارش نشست. برق را خاموش کرده بود تا به چشم کاوه نزند و راحت بخوابد. رحیم در نور زرد رنگ کنده ای که می سوخت گفت:
- می خوام باهات حرف بزنم
طلعت با نفس حرف زد که کاوه خواب است، گفت:
- می شنوم. اما یواش، تازه این بچه خوابیده
سکوت شد. صدای سوختن چوب با بوی مطبوع فراگیرش و صدای آرام و یکنواخت باران که به ایوان می ریخت امکان گفتگوی تند را از هر دو گرفته بود.
- می خوای از زندگیت برم بیرون؟...