- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 135779 - 112/2
- وزن: 0.20kg
جزیره ی افسونگران
نویسنده: فریبا کلهر
ناشر: آموت
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 165
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1390 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
"داناک"، دلاورترین دختر دهکدۀ "باران" مصمم میشود تا برای نجات مردم روستا از شر موجوداتی با نام "خستر موجوداتی که از هرلحاظ شبیه انسانها بوده اما گوشهایی بلند و آویزان و صورتیرنگ داشتند به جنگل برود. اما همین که به جنگل وارد میشود، شش خستر او را به دام میاندازند و شرط نجات از دام را شرکت در مسابقۀ کاج خمکنی میگذارند. اما خسترها با شرکت داناک در این مسابقه او را به وسط دریا پرتاب میکنند.
شجاعت بهتر است یا دانایی؟ جزیره افسونگران کتابی است درباره دانایی و شجاعت. این کتاب از شجاعت می گوید اما قبل از آن از دانایی ستایش می کند. چرا که شجاعت بدون دانایی به بی راهه می رود و خطرآفرین می شود و دانایی بدون شجاعت انسان را به موجودی محتاط و گوشه گیر و بی ثمر تبدیل می کند.
در این کتاب، نویسنده نوجوانان را به دنیایی فانتزی می برد و با شخصیت اصلی داستان که دختری به اسم داناک است همراه می شود تا مسیر دانایی و دانا شدن را به نوجوانان نشان بدهد. در این رمان بسیاری از نام ها، اتفاقات، مکان ها، موجودات و...از اسطوره های ایران باستان گرفته شده است.
دهکده ى باران بر جنگل وسیع و مه آلودى مشرف بود که به تازگى محل زندگى موجودات شرورى شده بود که خَستَر نامیده مى شدند. خسترها تقریبآ از هر جهت شبیه انسان ها بودند با این تفاوت که گوش هایى بلند و صورتى رنگ داشتند که لَخت و بى حالت در دو طرف صورتشان افتاده بود. بزرگ ترین خستر کم تر از یک متر قد داشت و کوچک ترین شان از یک کف دست بزرگ تر نبود. خسترها جلیقه هاى رنگارنگى به تن داشتند که با مهره هاى بى ارزش تزیین شده بود. از چشمان گرد و گود آن ها برق شرارت و بدجنسى مى جهید. خوراکشان مار و مارمولک و تمام حشره هاى گزنده و آسیب رسان بود.
خسترها که خیلى ناگهانى پیدایشان شده بود هیچ تفریحى جز آزار مردمانى که به جنگل مى آمدند نداشتند. گاهى هم از جنگل خارج مى شدند و به دهکده مى رفتند. آن ها خرمن روستاییان را آتش مى زدند، مرغ و خروس ها را خفه مى کردند، دم سگ ها و گربه ها را به هم گره مى زدند و شاد و بى خیال به خانه ى چوبى شان که یک شبه در وسط جنگل ساخته شده بود برمى گشتند.
مردم که از این وضع خسته شده بودند دور هم جمع شدند تا چاره اى پیدا کنند. آن ها حتى براى جمع آورى هیزم و یا شکار هم نمى توانستند به جنگل بروند. چون همین که وارد جنگل مى شدند گودالى زیر پایشان دهان باز مى کرد و آن ها را مى بلعید، و یا پایشان در تله هاى آهنى و چنگک دار گیر مى کرد و فریادشان به آسمان بلند مى شد. تله گذارى و کندن گودال هم کار خسترها بود. مردم دهکده ى باران از دور هم نشستن و حرف زدن هیچ نتیجه اى نگرفتند. چون خسترها شرورتر و بدطینت تر از آن بودند که مردم ساده دل دهکده ى باران از پس آن ها برآیند.
یک روز داناک دلاورترین دختر دهکده ى باران که هیچ وقت از تاریکى و از حیوانات نترسیده بود فکر کرد: «باید کارى بکنم؛ یا باید خسترها را از جنگل بیرون کنم و یا آن ها را بکشم.»