- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 191370 - 33/2
- وزن: 0.30kg
جرگه و باغ جمعه
نویسنده: علی یزدانی , سید رضی آیت , سلمان باهنر
ناشر: شفاف
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 244
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1397 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
داستان های سه نسل از داستان نویسان دیار نون
کتاب «جرگه و باغ جمعه» نام مجموعهای از آثار داستاننویسان نجفآبادی اصفهان مانند بهرام صادقی است . ۴نفر از داستاننویسان مشهور نسل اول این مجموعه مثل احمد بیگدلی، بهرام صادقی و پاینده دیگر در قید حیات نیستند. عدهای از نویسندگان نسل دوم و سوم هم در شهرهایی مثل تهران ساکن هستند. در این کتاب ۲۶۵صفحهای در کنار آثار نویسندگان نسل اول نجفآباد داستاننویسانی مانند علی یزدانی، سید رضی آیت و مریم معینی هم داستان منتشر کردهاند.
داستان کوتاه گونهای از ادبیات داستانی است که نسبت به رمان یا داستان بلند حجم بسیار کمتری دارد و نویسنده در آن برشی از زندگی یا حوادث را مینویسد درحالی که در داستان بلند یا رمان، نویسنده به جنبههای مختلف زندگی یک یا چند شخصیت میپردازد و دستش برای استفاده از کلمات باز است. به همین دلیل ایجاز در داستان کوتاه مهم است و نویسنده نباید به موارد حاشیهای بپردازد.
دراز و زرد رنگ. واقعاْ این درست است که جد بزرگ آقای کریم این پاشنهکش را از عشقآباد خریده بوده که به حاجی صمد هدیه بدهد؟ این مسأله تا به امروز حل نشده است و آقای کریم که به کتابهای پلیسی علاقه فراوانی دارد، یک روز تصمیم گرفت این راز را با توسل به شیوههای کارآگاهی (ولی قرار ما این نیست که جملهپردازی کنیم.) مادر! چیزی یادت میآید؟ خوب، یک چیزهایی. پدرت خدابیامرز وقتی ده ساله بود و شاگرد پدرش بود یک روز میرود توی پستوی دکان و آنجا قبای پدرش را میبیند که گوشهای مچاله شده است.
دست میکند تو جیب قبا و این پاشنهکش را پیدا میکند. آن را برمیدارد، بهتر بگویم میدزدد. بعد کتک مفصلی هم میخورد، با تعلیمی. ولی مادر! من خیال میکردم (کجا شنیده بودم؟) که پاشنهکش مال جد مادری من است. پدر من؟ یعنی میگویی پدر من پاشنهکش داشته باشد؟... مادر به گریه افتاد و هیچکدام از شیوههای معمول کارآگاهی نتوانست معلوم کند که بالاخره جد مادری شهرام پاشنهکش را از عشقآباد خریده است یا جد پدریاش. اما یک نکته مسلم بود؛ جد بزرگ او وقتی از عشقآباد برمیگردد در خانهاش سور میدهد. ابول جارچی از صبح زود با دهل و نقاره در کوچههای ده راه میافتد و جار میزند. پسرش، پابرهنه و با چشمهای تراخمی، دنبالش میدود.
انبوه مگسها دور سر کچلش هالهای از صدا ساختهاند که به نظر میآید مثل هاله سرهای قدیسین ابدی باشد. خانه بزرگِ جدّ بزرگ پر میشود. سبیل به سبیل. همه چهارزانو نشستهاند و بفهمی نفهمی یکدیگر را محترمانه هل میدهند. معلوم نیست با این فضای کم، تکلیف کسی که باد در دلش بپیچد چیست. به هر حال هرکس راه حل خودش را دارد. سبیل به سبیل. چای و شیرینی و میوه و قلیان. تازه وارد. همه با هم بلند میشوند. دولا و راست میشوند و مینشینند. یاالله! باز بلند میشوند. تازه وارد میگوید: یاالله، مینشیند. صدای قلیان. خوب میفرمودید! بله، هنوز سوار نشده بودیم که... الله اکبر! چه قیامتی، چه محشری!